شیر و بادیه
هیچ دامی
مرغ دلت را نگرفت
غیر از امشب
که مرغابی دامنت را
از دست نخالهها بود
که به نخلها گریختی
تو ای که هرگز نمیگریختی!
با این شتاب
به آغوش کدام حادثه میدوی؟
عادت کردهای
همة خوابها را بیدار کنی
از این یکی بگذر
او زیر جامهاش
جبین تو را خواب دیده است
وقتی که آمدی
دل سنگها را شکافتی
حالا که میروی
سنگْ دلها
سرت را شکافتهاند
در آینة محراب
فرق وا کردی
رفتنت هم
مثل آمدنت
با همه فرق داشت
نماز تو را
نه تیری در پایت میشکند
و نه تیغی بر سرت
این بار هم نماز
خودش را
در پیشگاه روشن پیشانیت
شکست
امشب
ستاره سه تار میزد
زمین زمزمه میکرد
و تو میرقصیدی در خون
کوشید تو را بکُشد
اما تو را چه خوب!
در قاب جاودانة محرابها
کِشید
چه روایت شیرینی است
تو را شبیه خدا خواندن!
و چه حکایت تلخی است
کسی را شبیه تو دانستن!
پلکهایت سنگین میشوند
سبکبار میروی
از پلکان سحر بالا
یک پل
تو را به منتظری وصل میکند
بر دستها
بادیههای شیر میآیند
روباه زوزه میکشد
شیر از این بادیه میرود
یک جرعه شعر آوردهام
پدر!
باز کن در را
- ۸۶/۰۷/۰۸
تسلیت. بسیار زیبا و با معناست
با "زخم شمشیر زمان بروزم"
یا حق