شعری عاشقانه، نثری شاعرانه
چهارشنبه, ۱۳ شهریور ۱۳۸۷، ۰۵:۲۹ ب.ظ
یک دریا مهربانی - شعری برای قشنگترین پیامبر -
در کوه انعکاس خودت را شنیدهای
تا دشتها هوای دلت را دویدهای
در آن شب سیاه نگفتی که از کدام
وادی سبد سبد گلِ مهتاب چیدهای؟
«تبـت یـدا...» ابیلهبان شــــعله میکشـــند
تا پردهی نمایش شب را دریدهای
رویت سپیدهایست که شبهای مکه را ...
خالت پرندهایست رها در سپیدهای
اول خدا دو چشم تو را آفرید و بعد
با چشمکی ستاره و ماه آفریدهای
باران گیسوان تو بر شانهات که ریخت
هر حلقه یک غزل شد و هر مو قصیدهای
راهب نگاه کرد و آرام یک ترنج
افتاد از شگفتی دست بریدهای
دیگر چرا به عطر تو ایمان نیاوریم
ای لهجهات صراحت سیب رسیدهای!
بالاتر از بلندی پرهای جبرئیل
تا خلوت خدا، تک و تنها پریدهای
دریای رحمتی و از امواج غصهها
سهم تمام اهل زمین را خریدهای
حتی کنار این غزلت هم نشستهای
خط روی واژههای خطایم کشیدهای
گفتند از قشنگیت اما خودت بگو
از آن محمدی (ص) که در آیینه دیدهای
---------------------------------------------------
این نوشته غیر از عشق آن یار غایب از نظر، از شوق شما دوستان شاعر و اندیشمندی که هر کدام اهل یکی از این شهرهای نامبرده و نام نبرده اید ، لبریز است. از دل گفته ام کاش در این ماه زلال بر دلش و بر دلتان بنشیند.
سفرنامهی اشک
خودت بگو از کجا شروع کنم.
از جنوب که نخلستانهایش مثل دلم داغند یا از شمال که شالیهایش مثل شال تو سبز. از شرق که صبح را در خاکهای تشنهاش انتظار میکشد و یا از غرب که هنوز غروب را در سرسختی کوههایش باور نکرده است.
بگذار از سمت خودم سفر کنم. هر چند فرقی نمیکند. همهی دشتها مثل «تنگستان» برایت دلتنگی میکنند. «بندرعباس» گفته فامیلیش را عوض کنند. همهی آرزویش اینست که بندر تو باشد. «زاهدان» از وقتی قصهی زیباییات را از عارفان شنید، لب مرزهای عاشقی نشسته و نی میزند.
«اهواز» دنبال پسری دیگر از «مهزیار» میگردد که حاجی عرفاتت شود و شاعر مَشعرت. بی تو «خرمشهر» ... چه خرمی؟ «آبادان» ... کدام آبادی؟ «خرم آباد» ... چه خرمی، ... کدام آبادی؟
فرهادهای «کرمانشاه» این روزها بر سینهی بیستون، شیرینیِ عشق خسرویی را تیشه میزنند که در راه است. چقدر هوای نسیم تو را کردهاند، بادگیرهای «یزد» و منتظر است «کرمان» که بیایی و دلش را فرش کند زیر قدمهایت.
«شیراز» هنوز «داد از غم تنهایی ...» میکشد و در حسرت خالت «سمرقند و بخارا» روی دستش مانده. آنقدر اشک ریختهاند نرگسزارهای «کازرون» که «دریاچهی پریشان » (1) دلش شور میزند و نیها از گوشهی دلتنگیش سر میروند.
عمری است بی تو از خجالتِ اسمش این «زندهرود» سر به مرداب میگذارد. چقدر میانشان دوید و فرجی نشد؛ برای «اصفهان» شاید «چهلستون» کم بود. اهل «کاشان» هم که روزگارشان بد نبود، بی تو نه روزگار خوشی دارند و نه سر سوزن ذوقی. بگو این «لالههای واژگون» کی سرشان را بالا بگیرند و بی هیچ شرمی عشق را در دامن «دنا» فریاد کنند؟
به خاطر نگاه تو «جمکران» آنقدر به خودش رسیده، که «قم» از ترس چشم زخم، حق دارد یک «دریاچه نمک» با خودش بردارد. «تهران» هوای تازهات را انگار از یاد برده است. اینجا دیگر آسمانِ اول هم به زور پیداست. از سرِ ظهر، عابرانِ «ولی عصر» تنها منتظر شبند که پایان بدهد به یک روز خستهی دیگر.
«تبریز» در تب دیدنت میسوزد و سرما را این روزها با استخوانهایش نه،.. با قلبش حس میکند. «رشت» پر است از «میرزاهای کوچک» که در سکوت جنگل میگریند و «نهضتِ» اشکشان سرایت میکند به چشمههای «ساری».
«مشهد» شاهد است که چند بار آمدی و نماندی. وقتی به حرم میرسی، آسمانِ صحنها را دو خورشید روشن میکند. کبوترها مینشینند به تماشا، تا بالهایشان نسوزد. وقتی میروی بال کبوترها نسوخته، اما دل پروانهها، چرا.
با اینکه رفتهای چقدر هستی! درست میان این دانهها که میبارند و کنار این سنگها که روی سنگ بند میشوند و روی تبسمهایی که گاهی رنگی به لبها میدهند. جای خالیت پر از عطش است و دوریت پر از دوستی.
اما اگر خواستی برگردی، پیراهن اضافی بردار. این دور و بر، هنوز «برادران غیور »ت (2) پرسه میزنند.
-----------------------------
1- تنها دریاچهی آب شیرین ایران نزدیکی کازرون و در کنار نرگسزارهای این شهر.
2- «پیراهنی که آید ازو بوی یوسفم ترسم برادران غیورش قبا کنند» - حافظ
در کوه انعکاس خودت را شنیدهای
تا دشتها هوای دلت را دویدهای
در آن شب سیاه نگفتی که از کدام
وادی سبد سبد گلِ مهتاب چیدهای؟
«تبـت یـدا...» ابیلهبان شــــعله میکشـــند
تا پردهی نمایش شب را دریدهای
رویت سپیدهایست که شبهای مکه را ...
خالت پرندهایست رها در سپیدهای
اول خدا دو چشم تو را آفرید و بعد
با چشمکی ستاره و ماه آفریدهای
باران گیسوان تو بر شانهات که ریخت
هر حلقه یک غزل شد و هر مو قصیدهای
راهب نگاه کرد و آرام یک ترنج
افتاد از شگفتی دست بریدهای
دیگر چرا به عطر تو ایمان نیاوریم
ای لهجهات صراحت سیب رسیدهای!
بالاتر از بلندی پرهای جبرئیل
تا خلوت خدا، تک و تنها پریدهای
دریای رحمتی و از امواج غصهها
سهم تمام اهل زمین را خریدهای
حتی کنار این غزلت هم نشستهای
خط روی واژههای خطایم کشیدهای
گفتند از قشنگیت اما خودت بگو
از آن محمدی (ص) که در آیینه دیدهای
---------------------------------------------------
این نوشته غیر از عشق آن یار غایب از نظر، از شوق شما دوستان شاعر و اندیشمندی که هر کدام اهل یکی از این شهرهای نامبرده و نام نبرده اید ، لبریز است. از دل گفته ام کاش در این ماه زلال بر دلش و بر دلتان بنشیند.
سفرنامهی اشک
خودت بگو از کجا شروع کنم.
از جنوب که نخلستانهایش مثل دلم داغند یا از شمال که شالیهایش مثل شال تو سبز. از شرق که صبح را در خاکهای تشنهاش انتظار میکشد و یا از غرب که هنوز غروب را در سرسختی کوههایش باور نکرده است.
بگذار از سمت خودم سفر کنم. هر چند فرقی نمیکند. همهی دشتها مثل «تنگستان» برایت دلتنگی میکنند. «بندرعباس» گفته فامیلیش را عوض کنند. همهی آرزویش اینست که بندر تو باشد. «زاهدان» از وقتی قصهی زیباییات را از عارفان شنید، لب مرزهای عاشقی نشسته و نی میزند.
«اهواز» دنبال پسری دیگر از «مهزیار» میگردد که حاجی عرفاتت شود و شاعر مَشعرت. بی تو «خرمشهر» ... چه خرمی؟ «آبادان» ... کدام آبادی؟ «خرم آباد» ... چه خرمی، ... کدام آبادی؟
فرهادهای «کرمانشاه» این روزها بر سینهی بیستون، شیرینیِ عشق خسرویی را تیشه میزنند که در راه است. چقدر هوای نسیم تو را کردهاند، بادگیرهای «یزد» و منتظر است «کرمان» که بیایی و دلش را فرش کند زیر قدمهایت.
«شیراز» هنوز «داد از غم تنهایی ...» میکشد و در حسرت خالت «سمرقند و بخارا» روی دستش مانده. آنقدر اشک ریختهاند نرگسزارهای «کازرون» که «دریاچهی پریشان » (1) دلش شور میزند و نیها از گوشهی دلتنگیش سر میروند.
عمری است بی تو از خجالتِ اسمش این «زندهرود» سر به مرداب میگذارد. چقدر میانشان دوید و فرجی نشد؛ برای «اصفهان» شاید «چهلستون» کم بود. اهل «کاشان» هم که روزگارشان بد نبود، بی تو نه روزگار خوشی دارند و نه سر سوزن ذوقی. بگو این «لالههای واژگون» کی سرشان را بالا بگیرند و بی هیچ شرمی عشق را در دامن «دنا» فریاد کنند؟
به خاطر نگاه تو «جمکران» آنقدر به خودش رسیده، که «قم» از ترس چشم زخم، حق دارد یک «دریاچه نمک» با خودش بردارد. «تهران» هوای تازهات را انگار از یاد برده است. اینجا دیگر آسمانِ اول هم به زور پیداست. از سرِ ظهر، عابرانِ «ولی عصر» تنها منتظر شبند که پایان بدهد به یک روز خستهی دیگر.
«تبریز» در تب دیدنت میسوزد و سرما را این روزها با استخوانهایش نه،.. با قلبش حس میکند. «رشت» پر است از «میرزاهای کوچک» که در سکوت جنگل میگریند و «نهضتِ» اشکشان سرایت میکند به چشمههای «ساری».
«مشهد» شاهد است که چند بار آمدی و نماندی. وقتی به حرم میرسی، آسمانِ صحنها را دو خورشید روشن میکند. کبوترها مینشینند به تماشا، تا بالهایشان نسوزد. وقتی میروی بال کبوترها نسوخته، اما دل پروانهها، چرا.
با اینکه رفتهای چقدر هستی! درست میان این دانهها که میبارند و کنار این سنگها که روی سنگ بند میشوند و روی تبسمهایی که گاهی رنگی به لبها میدهند. جای خالیت پر از عطش است و دوریت پر از دوستی.
اما اگر خواستی برگردی، پیراهن اضافی بردار. این دور و بر، هنوز «برادران غیور »ت (2) پرسه میزنند.
-----------------------------
1- تنها دریاچهی آب شیرین ایران نزدیکی کازرون و در کنار نرگسزارهای این شهر.
2- «پیراهنی که آید ازو بوی یوسفم ترسم برادران غیورش قبا کنند» - حافظ
- ۸۷/۰۶/۱۳
مثل همیشه عالی و جذاب
با دو تا شعر آپم
منتظر قدوم سبزتان هستم