خانم مجری
شنبه, ۱ آبان ۱۳۸۹، ۰۹:۲۹ ق.ظ
هم تبسم داشت بر روی لبش هم حرف میزد
با وقاری سر تکان میداد و کم کم حرف میزد
مجری برنامه بود اما به جای واژههایش
چشمهایش با تمام قلب آدم حرف میزد
تا که میگفت از شمال انگار جنگل میشدم من
زیر و رو میکرد دل را تا که از بم حرف میزد
شرم گاهی سرختر میکرد برگ گونهاش را
هول میشد گاهی، اما باز محکم حرف میزد
با چه آهنگی صدایم کرد تا شعری بخوانم!
کاش میشد باز هم او جای شعرم حرف میزد
شعر مشعر میشد و از چشمهای خیس هاجر
چشمه میجوشید و با لبهای زمزم حرف میزد
اشک روی صورتش راز و نیازی آشنا داشت
مثل نیلوفر که با یک قطره شبنم حرف میزد
شاعری از گونههای سرخ حوا سیب میچید
یک نفس روح القدس از شوق مریم حرف میزد
خرمنی در زیر چادر داشت خاموش و معطر
حیف! گیسویش فقط با یار محرم حرف میزد
روی نجوای ظریف مردمکهایش، خدایا !
با دل من بود یا با اهل عالم حرف میزد؟
شعر پایان یافت اما او هنوز آنجا نشسته
آن غزل ـآهو که با چشمش خدا هم حرف میزد
- ۸۹/۰۸/۰۱
اینجاست که قاسم کم کم عاشقانه هاش رو رو می کنه
غزل آهویی که مجریه و چادر هم پوشیده
پیروز باشی