قاسم صرافان

شعرها و ترانه های قاسم صرافان

قاسم صرافان

شعرها و ترانه های قاسم صرافان

قاسم صرافان

در این وبلاگ، شعرها، ترانه ها، مطالب، شعرخوانی ها، تصاویر، کلیپها، برنامه ها و خبرهای مربوط به من با موضوع شعر آیینی، شعر عاشقانه و ترانه قابل مشاهده است.
قاسم صرافان

آخرین مطالب
پیوندهای روزانه


از خواهش لبهای او بی تاب شد آب
از شرم آن چشمان آبی آب شد آب

وقتی که خم شد نخل‌ها یکباره دیدند
لبخند زد مَرد و پر از مهتاب شد آب

آنقدر بر بانوی دریا سجده می‌کرد
تا در قنوت آخرش محراب شد آب

زیباترین طرح خدا بر پرده‌ها رفت
وقتی میان دستهایش قاب شد آب

یک لحظه با او بود اما تا همیشه
از چشمهای تشنه‌اش سیراب شد آب

آن تیرها، شمشیرها بارید و بارید
توفان گرفت و گرد او گرداب شد آب

تیر آمد و ... از حسرت مشکی که می‌مرد
مرداب شد، مرداب شد، مرداب شد آب


 

  • قاسم صرافان
- برای امام


آمد شبی که حنجره‌ها را صدا نبود
انگار با سکوت زمان آشنا نبود

فریاد زد: که گرمی این آشیانه کو؟
مردم! مگر همیشه کبوتر رها نبود؟

تا پیش از این‌ که باغ دلش آسمان شود
جایی برای پر زدن سهره‌ها نبود


وقتی رسید زاویه‌ها هم، فضا شدند
دیگر برای تنگی زنجیر جا نبود

اینجا چه بود؟ هیچ، ولی بعد نقطه‌ای
بر این ورق نماند، که‌ بی انتها نبود

شاید هنوز خندة گرمش ادامه داشت
قلبی به سوگ خال لبش مبتلا نبود

شاید، ... ولی مجال تنفس به او نداد
اکسیژنی که در نظر تنگ ما نبود

از نور گفت و رفت و جا ماند یک سوال:
آیینه‌ای درون دلی بود یا نبود؟



  • قاسم صرافان
- برای امام


آمد شبی که حنجره‌ها را صدا نبود
انگار با سکوت زمان آشنا نبود

فریاد زد: که گرمی این آشیانه کو؟
مردم! مگر همیشه کبوتر رها نبود؟

تا پیش از این‌ که باغ دلش آسمان شود
جایی برای پر زدن سهره‌ها نبود


وقتی رسید زاویه‌ها هم، فضا شدند
دیگر برای تنگی زنجیر جا نبود

اینجا چه بود؟ هیچ، ولی بعد نقطه‌ای
بر این ورق نماند، که‌ بی انتها نبود

شاید هنوز خندة گرمش ادامه داشت
قلبی به سوگ خال لبش مبتلا نبود

شاید، ... ولی مجال تنفس به او نداد
اکسیژنی که در نظر تنگ ما نبود

از نور گفت و رفت و جا ماند یک سوال:
آیینه‌ای درون دلی بود یا نبود؟



  • قاسم صرافان
پایان دویدنش همین بود همین
رویای رسیدنش همین بود همین
افتاد و شکست، آه! سهم دل من
از با تو پریدنش همین بود همین


یک عمر فقط تو را صدا زد دل من
با شوق به سینه بلا زد دل من
تو غرق نگاه اهل ساحل بودی
بیچاره چقدر دست و پا زد دل من


می‌خواست غزل سرا شود، بی تو نشد
لبریز ترانه‌ها شود، بی تو نشد
می‌خواست که در ردیف شعرش اینبار
یک واژه «با تو» جا شود، بی تو نشد


رفتند و در خودم رهایم کردند
سرگرم لب ترانه‌هایم کردند
من گیج طنین واژه هایم بودم
آنشب که از آن طرف صدایم کردند


« من بی تو» چه واژه پر از دردی بود
« من بی تو» چه فصل مرده و سردی بود
آری عمری برای من بی تو گذشت
ای مرد! چه روزگار نامردی بود


ای ساقی جام روح مدیون توام
هم وزن چهل صبوح مدیون توام
طوفان تو یک نظر مرا با خود برد
اندازه عمر نوح مدیون توام

  • قاسم صرافان
پایان دویدنش همین بود همین
رویای رسیدنش همین بود همین
افتاد و شکست، آه! سهم دل من
از با تو پریدنش همین بود همین


یک عمر فقط تو را صدا زد دل من
با شوق به سینه بلا زد دل من
تو غرق نگاه اهل ساحل بودی
بیچاره چقدر دست و پا زد دل من


می‌خواست غزل سرا شود، بی تو نشد
لبریز ترانه‌ها شود، بی تو نشد
می‌خواست که در ردیف شعرش اینبار
یک واژه «با تو» جا شود، بی تو نشد


رفتند و در خودم رهایم کردند
سرگرم لب ترانه‌هایم کردند
من گیج طنین واژه هایم بودم
آنشب که از آن طرف صدایم کردند


« من بی تو» چه واژه پر از دردی بود
« من بی تو» چه فصل مرده و سردی بود
آری عمری برای من بی تو گذشت
ای مرد! چه روزگار نامردی بود


ای ساقی جام روح مدیون توام
هم وزن چهل صبوح مدیون توام
طوفان تو یک نظر مرا با خود برد
اندازه عمر نوح مدیون توام

  • قاسم صرافان

من شاعر قصیدة آهم بدون تو
دنبال سایه‌های سیاهم بدون تو

هر شب به اسم مستی عشق و قلندری
شبگرد کوچه‌های گناهم بدون تو

حتی اگر به تارک هفت آسمان روم
آن سوی سرد و تیرة ماهم بدون تو

با این هزار قافله تا هیچ رفته‌ام
یک رهسپار گم شده راهم بدون تو

حرفم برای اهل زمین گفتنی نبود
یک سینه درد و قصة چاهم بدون تو

این شهر دیگر از شبح خویش خسته است
انگار خسته است خدا هم بدون تو

  • قاسم صرافان

من شاعر قصیدة آهم بدون تو
دنبال سایه‌های سیاهم بدون تو

هر شب به اسم مستی عشق و قلندری
شبگرد کوچه‌های گناهم بدون تو

حتی اگر به تارک هفت آسمان روم
آن سوی سرد و تیرة ماهم بدون تو

با این هزار قافله تا هیچ رفته‌ام
یک رهسپار گم شده راهم بدون تو

حرفم برای اهل زمین گفتنی نبود
یک سینه درد و قصة چاهم بدون تو

این شهر دیگر از شبح خویش خسته است
انگار خسته است خدا هم بدون تو

  • قاسم صرافان
بادی وزید باز و یک برگ زردِ زرد
افتاد روی دامن احساس مرد زرد

یک شعر شد و داد به دست من و شما
آیینه‌ای به زیر دو انگشتْ، گَرد زرد

مردی که لابلای هزاران نگاه سرخ
جیغی بنفش زد سر افشای درد زرد

هی می‌دوید روی خیالی مرکبی
شاعر نگو، قلم زن کاغذ نورد زرد

یک فصل داشت صفحه تقویم ابریش
پاییز بود و سیصد و سی روزِ سرد زرد

یک آسیاب بادی و شاعر سوار خویش
یک فاتح فنا شده در یک نبرد زرد

پایان قصه: دسته کلاغی که می‌پرید
در دفتر غروب نفسهای مرد زرد

  • قاسم صرافان
بادی وزید باز و یک برگ زردِ زرد
افتاد روی دامن احساس مرد زرد

یک شعر شد و داد به دست من و شما
آیینه‌ای به زیر دو انگشتْ، گَرد زرد

مردی که لابلای هزاران نگاه سرخ
جیغی بنفش زد سر افشای درد زرد

هی می‌دوید روی خیالی مرکبی
شاعر نگو، قلم زن کاغذ نورد زرد

یک فصل داشت صفحه تقویم ابریش
پاییز بود و سیصد و سی روزِ سرد زرد

یک آسیاب بادی و شاعر سوار خویش
یک فاتح فنا شده در یک نبرد زرد

پایان قصه: دسته کلاغی که می‌پرید
در دفتر غروب نفسهای مرد زرد

  • قاسم صرافان

خودتو پشت گُلای کوچه پنهون نکنی
نکشی پرده‌ها رو، چشما رو حیرون نکنی

جلوی روی فرشته دِلو آتیش می‌زنیم
تا دیگه عشوه با اون چشمای شیطون نکنی

هر کاری خواستی بکن، اما به آیینه قسم!
که از آبادی قلبت ما رو بیرون نکنی

دیگه از ما که گذشت اما یادت باشه که باز
جلوی چشم کسی زلفو پریشون نکنی

یعنی میشه که با گرمای بهارِ نفست
یه اشاره به درختای زمستون نکنی؟

هرچی از ناز غزالای گریزون ‌کشیدیم
ای خدا ! قسمت گرگای بیابون نکنی

  • قاسم صرافان