- ۰ نظر
- ۱۷ مهر ۹۳ ، ۱۰:۲۹
"هـ دو چشم" مجموعه شعرهای عاشقانه و آزاد من است
که توسط انتشارات فصل پنجم (۶۶۹۰۹۸۴۷) منتشر شد.
این کتاب در تهران در انتشارات ققنوس و کتابفروشی خانه شاعران نیز موجود است
دوستان شهرستانی هم احتمالا باید از نمایشگاه کتاب تهیه کنند
یا با شماره فوق به فصل پنجم سفارش دهند
اینهم غزلی از این مجموعه:
گوشهی ابرو که با چشمت تبانی میکند
این دل خاموش را آتش فشانی میکند
عاشقت نصف جهان هستند، اما آخرش
لهجهات آن نصفه را هم اصفهانی میکند
چای را بی پولکی خوردن صفا دارد، اگر
حبه قندی مثل تو شیرین زبانی میکند
گاه میخواهد قلم در شعر تصویرت کند
عفو کن او را اگر گاهی جوانی میکند
روی زردی دارم اما کس نمیداند درست
آنچه با من عطر شالی ارغوانی میکند
عاشق چشمت شدم، فرقی ندارد بعد از این
مهربانی میکند، نامهربانی میکند
ماه من! شعرم زمینی بود اما آخرش
عشق تو یک روز ما را آسمانی میکند
اصلاح شده یک غزل قدیمی است - تقدیم به حضرت ختمی مرتبت
در کوه انعکاس خودت را شنیدهای
در سعیها صفای دلت را دویدهای
افسانه بود قبل تو رویای عاشقان
تو پای عشق را به حقیقت کشیدهای
تَبَّت یَدا ابی لهبان شعله میکشند
تا «لا» به لب، به خرمن بتها رسیدهای
رویت سپیدهایست که شبهای مکه را ...
خالت پرندهایست رها در سپیدهای
اول خدا دو چشم تو را آفرید و بعد
با چشمکی ستاره و ماه آفریدهای
باران گیسوان تو بر شانهات که ریخت
هر حلقه یک غزل شد و هر چین قصیدهای
راهب نگاه کرد و آرام یک ترنج
افتاد از شگفتی دست بریدهای
مستند آیهها، عرق «عقلِ اول»ند
یا از درخت معرفت انگور چیدهای
آه ای نگار من! که به مکتب نرفتهای
ای جوهر یقین! که مُرکّب ندیدهای
عشقی و بی بلندی پرهای جبرئیل
تا خلوت خدا، تک و تنها پریدهای
حق با تو، با صدای علی حرف میزند
جانم! عجب صدایی و به به! چه ایدهای!
بر شانهی تو رفت و کجا میتوان کِشد
عالم، چنین که بار امانت کشیدهای
دستت به دست ساقی و جایی نخواندهام
توحید را چنین که تو در خُم چشیدهای
دریای رحمتی و از امواج غصهها
سهم تمام اهل زمین را خریدهای
حتی کنار این غزلت هم نشستهای
خط روی واژههای خطایم کشیدهای
گاهی هزار بیتِ نگفته، نهفته است
زیبای من! در اشک به دفتر چکیدهای
گفتند از جمال تو اما خودت بگو
از آن محمدی (ص) که در آیینه دیدهای
مثل من هیچکس در این عالم وسط شعلهها امام نشد
در شروع امامتش چون من اینقدر دورش ازدحام نشد
لشکری از مغیره میآمد، خیمه غارت شد و در آتش سوخت
غیر زهرا به هیچ معصومی اینقدر گرم احترام نشد
روضه از این شدیدتر هم هست: لحظهای که حسین یاری خواست
و علی بود اسم من اما خواستم پا شوم ز جام، ... نشد
به لب تشنه علی اصغر به لب تیز ذوالفقار قسم
تا به امروز هیچ شمشیری اینقدر تشنه در نیام نشد
رفتن شاهزادهای چون من به اسیری به یک طرف اما
در سفر اینقدر غل و زنجیر گردن بنده و غلام نشد
آهِ زینب و صیحهی شلاق تا شنیدم، ... از اسب با زنجیر
خویش را بر زمین زدم اما باز هم آن صدا تمام نشد
تل و گودال و نعل و علقمه ...آه! ذوالجناح و لب و گلو... انگار
مثل زینب کسی دلش اینقدر خون ز تکرار حرف لام نشد
آه زینب کجا و بزم یزید، او کجا و جواب ابن زیاد
باز هم صد هزار مرتبه شکر اینکه با شمر همکلام نشد
این چهل سال گریه ام شاید از همان روز اربعین باشد
هر قدر عمه سعی کرد صبور به حسینش کند سلام نشد
دیدم از زیر چادرش زینب گفت طوری که نشنود عباس
رنجها دیدهام حسین! اما هیچ جایی شبیه شام نشد
چه مسلمانی عجیبی بود که در آن بر عیال پیغمبر
نان و خرما حلال بود اما سنگ انداختن حرام نشد
من سجاد اینقدر خواندم در مدینه نماز و هیچکدام
آخرش مثل آن نمازی که عمهام خواند بی قیام نشد
غل و زنجیر و رشته بر گردن ، یک نفس بادهی بلا را من
سرکشیدم تمام، اما شکر! سفر عشق ناتمام نشد
آرام کن اهل حرم را با قدمهایت
با آیهی چشمان خود پیغمبری کن باز
لب باز کن حرفی بزن با من علی اکبر!
با لحن شیرینت برایم دلبری کن باز
از شوق تو در عاشقی دارم خبر اما
آرامِ جان! آرامتر رو سوی میدان کن
مویت نمانَد از پَرِ عمامهات بیرون
کمتر پدر را این دمِ آخر پریشان کن
خیلی ندیدم صورتت را خوب در خیمه
وقتی که خود را ماه من! آماده میکردی
رو میگرفتی از من اما خوب میدانم
دل کندن من از خودت را ساده میکردی
دیدی خدا ! در عشقت از اکبر گذشتم من
دل کندن از این نور حق، الحق که مشکل بود
میدانی از حس پدر بودن نمیگویم
عشق است در پرده، تمامش قصهی دل بود
اکبر شبِ سجادهاش روشن تر از روز است
تو خوب میدانی که مست نور ذات است او
خُلق محمد دارد و انوار زهرایی
مثل علی تصویر اسما و صفات است او
با دیدنش آه از دل اهل حرم برخاست
تا روبروی خیمه چون آهو قدم میزد
میدان نرفته، برق چشمانش رجز میخواند
صفهای دشمن را دو ابرویش به هم میزند
بر مرکبش بنشست و «لا حول ولا...»یی گفت
با ذکر «یا قهار» تیغش را به کار انداخت
میزد چنان انگار شمشیرش دو دم دارد
پیران میدان را به یاد ذوالفقار انداخت
با «یا علی» هر ضربهاش یک جان دیگر داشت
با «یا حسین» از میسره تا میمنه میرفت
گاهی میان رزم اگر میگفت «یا زهرا»
تا قلب لشکر مثل حیدر یک تنه میرفت
یک عده مبهوت شجاعتهای بی حدش
یک عده مقهور توان و سرعتش بودند
آنقدر زیبا بود این شمشیر زن، حتی
سرهای روی خاک محو صورتش بودند
آمد به سویم با لب خشکیده از میدان
آمد به جانم آتشی دیگر زد و برگشت
این بار هم تا رفت این قلب پریشانم
پشت سرش یک چند باری آمد و برگشت
دیدم که فرقش چون علی وا شد دلم لرزید
حس میکنم «فزت و رب الکربلا» میخواند
چه اتفاقی داشت در آن نقطه میافتاد؟
یا رب! چرا اعضا و رگهایش مرا میخواند؟
در گرد و خاک صحنه اکبر را نمیشد دید
از مشرکانِ بدر آنجا هر که بود آمد
وقتی که دیدم ناله از هفت آسمان برخاست
فهمیدم آن شهزاده از مرکب فرود آمد
دیدم دلم را «اِرباً اربا» کردهاند انگار
من زودتر از عمه پی بردم به راز تو
اما خودش را زودتر زینب رساند آنجا
من مانده بودم غرق در راز و نیاز تو
میخواستم یک بوسه، اما هر چه میگشتم
در پیکرت بابا! دریغ از گوشهای سالم
دیدم توانی نیست در پای من و زینب
گفتم: بیایید ای جوانان بنی هاشم
بابا برای بردنت حسرت به دل ماندم
کم بود آغوشم، عبایی پهن لازم بود
تشییع تو زیبا شد آخر این عبا تابوت
در دست عون و جعفر و عباس و قاسم بود
زبان حال قاسم ابن الحسن با محبوبش حسین - علیهم السلام
غزلی هم با همین موضوع در ادامه مطلب آمده است
تا پیشکش کنم بجز این سر نداشتم
رویم سیاه! تحفهی بهتر نداشتم
در بین عاشقان تو شرمندهام حسین!
حتی تنی سفید و معطر نداشتم
هر چند ماه میشود اینجا فدای تو
بگذار جُون جان بدهد پیش پای تو
خونم سیاه نیست، ببین سرخ شد زمین
بر روی خاک شاخه گلی شد برای تو
من بندهات نه! ... عاشقِ در بند گیسویت
قبلا دوبار کشته مرا چشم و ابرویت
در خواب دیده جُون تو را بارها ولی
درخواب هم ندیده سرش را به زانویت
تنها نه من،... به پای همه بند میزنی
در پاسخ سلام که لبخند میزنی
دل را به یک نگاهِ پر از مهربانیت
پیوند با نگاه خداوند میزنی
عشق من و تو زادهی زهرا ! شنیدنی است
با یک کلاف هم دلِ یوسف خریدنی است
پیش تو ایستادم و خواندم به زیر لب:
خال سیاه بر رخ زیبا چه دیدنی است!
گفتی برو؛ چگونه رهایت کنم حسین؟
آوردهام سری که فدایت کنم حسین!
گیرم قبول کردم و رفتم، ... بدون تو
میمیرم آن زمان که هوایت کنم حسین!
قلبم تو را صدا زده از پشت جوشنم
بنگر فقط به عشق تو شمشیر میزنم
با تو نشستهام که چو کوه ایستادهام
تنها کنار توست که حس میکنم منم
حبُّ الحسینیم شدهام مست مست مست
ای وای اگر که تیغ بیفتد به دست مست
کی دست روی دست گذارد در عاشقی
تا پای مرگ پای رفاقت نشسته مست
دیگر چرا برای غلامت دعا کنی؟
وقتی که درد را به نگاهی دوا کنی
واجب نبود دست کشی روی صورتم
وقتی که خاک را به نظر کیمیا کنی
هوش از سر بنی اسد امشب پریده است
یک قطره عطر سیب به خونم چکیده است
جای تعجب است درخشیدنم مگر؟
دستی حسین بر سر و رویم کشیده است
یک غزل دیگر و یک ترانه را در ادامه مطلب ببینید