قاسم صرافان

شعرها و ترانه های قاسم صرافان

قاسم صرافان

شعرها و ترانه های قاسم صرافان

قاسم صرافان

در این وبلاگ، شعرها، ترانه ها، مطالب، شعرخوانی ها، تصاویر، کلیپها، برنامه ها و خبرهای مربوط به من با موضوع شعر آیینی، شعر عاشقانه و ترانه قابل مشاهده است.
قاسم صرافان

آخرین مطالب
پیوندهای روزانه

باز از میان خاطره هایم تو نم نمک
پر می زنی به سوی دلم مثل شاپرک

در دستهام گیره سرت باز می‌شود
و می‌دهد درون مرا باز قلقلک

یادش به خیر آن پسر شور و شر که من ...
یادش به خیر دخترکی که چه با نمک ...

دیگر گذشت بازی ما توی کوچه ها
هی بین گرگ و گله چشمات دو به شک

دیگر گذشت اینکه تو زیر درخت سیب
من روی بام دلهره هی می کشم سرک

و مشقهام خواهش دست تو را ببوس
و چشمهات بارش اینکه مرا فلک ...

توی کتابهام پر از قلبهای جفت
با کارنامه های پر از نمره های تک

من در هوای دیدن تو پای شله زرد
تو ناز ... با بهانه یک شربت خنک

آن روز مثل اینکه قدمهات مانده بود
در کوچه بین ماندن و رفتن اسیر شک

یک بغض یک نگاه که یعنی تمام شد
مادر و یک اشاره که : قاسم برو کمک

ماشین درست از وسط عشق ما گذشت
و زیر چرخهاش دلم شد ترک ترک

رفتی و من هزار غزل، نامه‌ نامه درد
می‌خواندم از فراق تو در گوش قاصدک

کم کم امید از شب تاریک رفت و ماند
یک دفتر سیاه و قلم دست آدمک

حالا دوباره از دل آن خاطرات دور
تو می رسی و سایه عشقی که نم نمک ...

  • قاسم صرافان


کوچه‌ دلهامان چراغانت! نمی‌آیی چرا؟
شهر خندان، جاده گریانت، نمی‌آیی چرا؟

ای درختان بی بهارت مانده در یک خواب سرد!
ای پرستوها پریشانت! نمی‌آیی چرا؟

عصرها هر رهگذر با آه مکثی می‌کند
روی پل‌‌های خیابانت، نمی‌آیی چرا؟

دشت تب دارد و گلهای شقایق تشنه‌اند
باغها دلتنگ بارانت نمی‌آیی چرا؟

از نفسهای تو دارد شوق رفتن می‌زند
موج در چشم سوارانت، نمی‌آیی چرا؟

آه! دیگر قلب نرگس‌زارها را خسته کرد
قصه خورشید پنهانت، نمی‌آیی چرا؟

سرو کوهی را شباهنگام طوفانی شکست
دست نیلوفر به دامانت، نمی‌آیی چرا؟ *

پشت این شادی، میان کوچه‌های بی‌کسی
شاعری تنهاست مهمانت، نمی‌آیی؟ … - چرا



* اشاره به شعر نیما.
  • قاسم صرافان


کوچه‌ دلهامان چراغانت! نمی‌آیی چرا؟
شهر خندان، جاده گریانت، نمی‌آیی چرا؟

ای درختان بی بهارت مانده در یک خواب سرد!
ای پرستوها پریشانت! نمی‌آیی چرا؟

عصرها هر رهگذر با آه مکثی می‌کند
روی پل‌‌های خیابانت، نمی‌آیی چرا؟

دشت تب دارد و گلهای شقایق تشنه‌اند
باغها دلتنگ بارانت نمی‌آیی چرا؟

از نفسهای تو دارد شوق رفتن می‌زند
موج در چشم سوارانت، نمی‌آیی چرا؟

آه! دیگر قلب نرگس‌زارها را خسته کرد
قصه خورشید پنهانت، نمی‌آیی چرا؟

سرو کوهی را شباهنگام طوفانی شکست
دست نیلوفر به دامانت، نمی‌آیی چرا؟ *

پشت این شادی، میان کوچه‌های بی‌کسی
شاعری تنهاست مهمانت، نمی‌آیی؟ … - چرا



* اشاره به شعر نیما.
  • قاسم صرافان

چه بود آخر آن اتفاق ساده، همین
صدای رفتن و ساعت که ایستاده، همین

و تار نرم قدمها میان شب گم شد
و عطر رهگذری ماند و گرد جاده، همین

تو رفته بودی و چیزی شبیه تندیست
نشست بر تن این شهر پر افاده، همین

وقرن، قرن خدایان برق و آهن شد
غبار ماند و نگاهی پر از براده، همین

و بعد معنی هر واژه را عوض کردند
و عشق حرکت نر شد به سوی ماده، همین

چقدر کنج قفس خواب آسمان دیدن
چه بود قسمت مرغان پرگشاده همین؟

از این هوای مکدر دلم گرفته چقدر
و چنگ می‌زنم امشب به جام باده. همین -

برای من که پریشان و خسته‌ام کافی است
که با تو باشم در یک خیال ساده، ... همین

  • قاسم صرافان

چه بود آخر آن اتفاق ساده، همین
صدای رفتن و ساعت که ایستاده، همین

و تار نرم قدمها میان شب گم شد
و عطر رهگذری ماند و گرد جاده، همین

تو رفته بودی و چیزی شبیه تندیست
نشست بر تن این شهر پر افاده، همین

وقرن، قرن خدایان برق و آهن شد
غبار ماند و نگاهی پر از براده، همین

و بعد معنی هر واژه را عوض کردند
و عشق حرکت نر شد به سوی ماده، همین

چقدر کنج قفس خواب آسمان دیدن
چه بود قسمت مرغان پرگشاده همین؟

از این هوای مکدر دلم گرفته چقدر
و چنگ می‌زنم امشب به جام باده. همین -

برای من که پریشان و خسته‌ام کافی است
که با تو باشم در یک خیال ساده، ... همین

  • قاسم صرافان

برای پری که زود پر زد و رفت


پری که بود، دری بود رو به وسعت عشق
و سیبِ سرخْ تری بود، دست قسمت عشق

همیشه صحبت او موجی از حرارت داشت
و خنده روی لبش طرحی از طراوت داشت

پری که بود، پری بود و بالِ همسفری
و صبح شاد و سفیدی... و روز تازه تری

پری کبوتر ... اما نه، مرغ دریا بود
دلش هنوز پر از موج و نخل و گرما بود


جدا نبود از آن ساحلی که آمده بود
اگر چه رفت سفر، با دلی که آمده بود

بهار بود، ولی آن بهار، یائسه ماند
و خانه غمزده در بهت سرد حادثه ماند

پرنده از سفری عاشقانه برمی‌گشت
و قلب دختر دریا به خانه برمی‌گشت

غروب بود و طنین صدای جاشوها
و ناله، نالة بی انتهای جاشوها

و شَروه در شب شرجی به گوش ساحل خورد
و برگ عمر زنی خسته، مهر باطل خورد

و رود رودِ دل مادری به دریا رفت
و روح راحت و پهناوری به دریا رفت

دوباره موج تنش سهم خاک بندر شد
دلش رفیقِ شب سینه‌چاک بندر شد



رسید از سفر روزهای رؤیایی
و باز شد پریِ قصه‌های دریایی

شبی که رفت، علی ماند و حوض بی ماهی
و قاب عکس گلی ماند و مرغ تنهایی

پری مسافرِ شهر ستاره‌ها شده بود
رگش از آفت خرچنگها رها شده بود

کسی که قصة او را شنیده بود، رسید
چه زود! سیدِ خوابی که دیده بود، رسید


بندرگناوه
بهار 85
  • قاسم صرافان

برای پری که زود پر زد و رفت


پری که بود، دری بود رو به وسعت عشق
و سیبِ سرخْ تری بود، دست قسمت عشق

همیشه صحبت او موجی از حرارت داشت
و خنده روی لبش طرحی از طراوت داشت

پری که بود، پری بود و بالِ همسفری
و صبح شاد و سفیدی... و روز تازه تری

پری کبوتر ... اما نه، مرغ دریا بود
دلش هنوز پر از موج و نخل و گرما بود


جدا نبود از آن ساحلی که آمده بود
اگر چه رفت سفر، با دلی که آمده بود

بهار بود، ولی آن بهار، یائسه ماند
و خانه غمزده در بهت سرد حادثه ماند

پرنده از سفری عاشقانه برمی‌گشت
و قلب دختر دریا به خانه برمی‌گشت

غروب بود و طنین صدای جاشوها
و ناله، نالة بی انتهای جاشوها

و شَروه در شب شرجی به گوش ساحل خورد
و برگ عمر زنی خسته، مهر باطل خورد

و رود رودِ دل مادری به دریا رفت
و روح راحت و پهناوری به دریا رفت

دوباره موج تنش سهم خاک بندر شد
دلش رفیقِ شب سینه‌چاک بندر شد



رسید از سفر روزهای رؤیایی
و باز شد پریِ قصه‌های دریایی

شبی که رفت، علی ماند و حوض بی ماهی
و قاب عکس گلی ماند و مرغ تنهایی

پری مسافرِ شهر ستاره‌ها شده بود
رگش از آفت خرچنگها رها شده بود

کسی که قصة او را شنیده بود، رسید
چه زود! سیدِ خوابی که دیده بود، رسید


بندرگناوه
بهار 85
  • قاسم صرافان
یک غزل در حال و هوای مولانا:



خورشید آگاهی منم، نور سحرگاهی منم
من می‌رود در من، عجب! هم راه و هم راهی منم

من محو نورم، شیشه‌ام، آنسوتر از اندیشه‌ام
در خویش غرق حیرتم ، دریا منم، ماهی منم

در پیکرم اینجا و سر آنسوی عالم می کشم
مرغی که تا «هو» می‌پرد از شاخة آهی منم

آن دل که از پهناوری در حلقة تسلیم او
بر دار شادی می‌زند بانگ «انا اللهی» منم

در چاه ظلمت یک نفس ماندم، ولی اینک ببین
از خاک کنعان رفته تا منظومة شاهی منم

تا لانه سیمرغ من دست خیالی کی رسد؟
تیری که می‌جویم تویی، قلبی که می‌خواهی منم

  • قاسم صرافان
یک غزل در حال و هوای مولانا:



خورشید آگاهی منم، نور سحرگاهی منم
من می‌رود در من، عجب! هم راه و هم راهی منم

من محو نورم، شیشه‌ام، آنسوتر از اندیشه‌ام
در خویش غرق حیرتم ، دریا منم، ماهی منم

در پیکرم اینجا و سر آنسوی عالم می کشم
مرغی که تا «هو» می‌پرد از شاخة آهی منم

آن دل که از پهناوری در حلقة تسلیم او
بر دار شادی می‌زند بانگ «انا اللهی» منم

در چاه ظلمت یک نفس ماندم، ولی اینک ببین
از خاک کنعان رفته تا منظومة شاهی منم

تا لانه سیمرغ من دست خیالی کی رسد؟
تیری که می‌جویم تویی، قلبی که می‌خواهی منم

  • قاسم صرافان


از خواهش لبهای او بی تاب شد آب
از شرم آن چشمان آبی آب شد آب

وقتی که خم شد نخل‌ها یکباره دیدند
لبخند زد مَرد و پر از مهتاب شد آب

آنقدر بر بانوی دریا سجده می‌کرد
تا در قنوت آخرش محراب شد آب

زیباترین طرح خدا بر پرده‌ها رفت
وقتی میان دستهایش قاب شد آب

یک لحظه با او بود اما تا همیشه
از چشمهای تشنه‌اش سیراب شد آب

آن تیرها، شمشیرها بارید و بارید
توفان گرفت و گرد او گرداب شد آب

تیر آمد و ... از حسرت مشکی که می‌مرد
مرداب شد، مرداب شد، مرداب شد آب


 

  • قاسم صرافان