قاسم صرافان

شعرها و ترانه های قاسم صرافان

قاسم صرافان

شعرها و ترانه های قاسم صرافان

قاسم صرافان

در این وبلاگ، شعرها، ترانه ها، مطالب، شعرخوانی ها، تصاویر، کلیپها، برنامه ها و خبرهای مربوط به من با موضوع شعر آیینی، شعر عاشقانه و ترانه قابل مشاهده است.
قاسم صرافان

آخرین مطالب
پیوندهای روزانه
(دی شیخ با چراغ همی گشت گرد شهر    کز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست)


یکی بود یکی نبود،
زیر گنبد کبود     زیر چند تا لایه دود
توی یک شهر شلوغ     همه جور آدمی بود

اسبه عصاری می‌کرد
شبا تو خیابونا     دنباله مادیونا
هی می‌گشت و خوباشو     سوارِ گاری می‌کرد
                   
خره خراطی می‌کرد
از هنر، عرعری داشت     تو سیاست سری داشت
چپو با دوتّا لگد    راست افراطی می کرد

بزه بزازی می‌کرد
هر جا با ریش نمی‌رفت     کارشم پیش نمی‌رفت
وای به حال کسی که    با شاخش بازی می‌کرد

سگه قصابی می‌کرد
عصرا چاقو رو می‌ذاشت     زیر ابرو بر می‌داشت
واسه موی فشنش     گربه بی تابی می‌کرد

شتره نمد مالی می‌کرد
خار می‌خورد، کتاب می‌خوند    فلسفه‌های ناب می‌خوند   
یه روزم عقیده‌َشو    با عقده‌هاش خالی می کرد

میمونه بازی می‌کرد
تو کوچه اهل صلاح    تو خونه  اِندِ (end) گناه
اینجا دست به خیر می‌شد       اونجا اخاذی می‌کرد

«قاسم»ـه «صراف»ی می‌کرد
به دلار تا می‌رسید    یهو از خواب می‌پرید
شاعری یلّا قبا    می‌شد و حرافی می‌کرد

خروسه ... هیچی، بِگذریم

فیل اومد آب بخوره
شاعر افتادید!! و دندونش شکست
تا دیگه اون باشه ترمز نبُره،
بعد از این حرف زیادی... نخوره !!



  • قاسم صرافان


«خواجو» ، گذشته بودی و مبهوت مانده بود
پل، خیره در تقارن ابروت مانده بود

از عکس خوش تراش لبان تو روی آب
در ذهن «زنده رود» دو یاقوت مانده بود

در چشمهات سبزی باغات «اصفهان»
بر گونه‌هات سرخی شاتوت مانده بود

فواره‌های «نقش جهان» بی صدا شدند
سیر زمان کنار تو مسکوت مانده بود
 
شالت وزید روی درختان «چارباغ»
آنشب نسیم در خم گیسوت مانده بود

رفتی و باز غصه سنگین «چل ستون»
بر دوش این عمارت فرتوت مانده بود

بردند روی دست، تن شاعر و هنوز
یک بیت خیس بر لب تابوت مانده بود:

دیر آمدی و بی تو جوانی که نیمه شب
در خواب سر گذاشت به زانوت، ......

                                              رفته بود



  • قاسم صرافان


دور از تو مانده‌ام و نمی‌دانی، بی ماه روحِ برکه چه بی‌تاب است
بی ماه، برکه!؟ ... آه! چه می‌گویم! بی ماه برکه نیست، که مرداب است

می‌ترسد از سیاهی و تاریکی در قعر قصه‌های شبِ یک رود
ماهی سیاه کوچک غمگینت در حسرت نوازش مهتاب است

وقتی میان چادر گلدارت می‌ایستی مقابل آیینه
از رنگ چشم‌های تو، آیینه حس می‌کند مقابل محراب است

با چشم‌های خاطره بر دیوار، زل می‌زنم به عکس تو ساعت‌ها
گاهی سرم میان دو دست تو- که مهربان در آمده از قاب - است

پل می‌زنند سوی تو دستانی، بعد از سی و سه سال پریشانی
حالا سی و سه تا پلِ ویرانند، اینجا که باز قافیه سیلاب است

حتی اگر نشد که کنار هم ... اما کناره باش و بگیر از موج
با آن دل شکسته تو بر خشکی، این قایق شکسته که بر آب است

«لالا لالا لالا گل بابونه، تقدیر عاشقا شب هجرونه»
«لالا لالا لالا...» تو بخوان مادر، هر چند باز هم پسرت خواب است


  • قاسم صرافان


نگاه کن پدر بزرگ! به عمق چشم‌های من
که با تو حرف می‌زنند نگاه‌ها به جای من

کنار رفت پرده‌ها، پدر بزرگ خیره شد
حدود شصت سال بعد ... عراق -  کربلای من:

من ایستاده‌ام، ببین چه غرق در نیایشم
که تیر هم نمی‌رسد به قلب ربنای من

چه دید در دلم خدا ، چه چشمه‌ای؟ که اینچنین
کبوتران تشنه را پرانده در هوای من

چه دید در دلم خدا؟ که گفت: «احمد» م بیا
«علیِ» من برای تو، «حسین» تو برای من

همین که حرف می‌زنم «حبیب» گریه می‌کند
دلش بهانه‌ی تو را گرفته از صدای من

چه عاشقانه می‌رسی تو با نگاه «اکبر» م
و پیش از اینکه من شَوَم، تو می‌شوی فدای من

شبیه تو قدم زنان گذشت و روی شن ببین
چه رنجِ دل بریدنی، کشیده رد پای من

و ماهِ تکه تکه را درون خود گریستم
که نشنوند خیمه‌ها صدای های و های من

چه قدر از تو دم زدم، چه قدر مثل تو ... ، ولی
به گوش نیزه‌ها نرفت کلام آشنای من

تو این فراز را نبین، نبین که شمر ... نه نبین
چه چکمه‌های تیره‌ای، چه خنجری! ... خدای من!

پدربزرگ اشک ریخت، پدربزرگ ناله کرد
نشست در مقابلم و بوسه زد به نای من

حدود چند قرن بعد... و «باز این چه شورش است»
که هم زمین، هم آسمان، نشسته در عزای من

نشسته تا رسیدنت به شکل یک سوار سبز،
نگاه سرخِ پرچمی به گنبد طلای من

---------------------------------------------------------


سقا


گفتند ماهی‌ها که آب آورده‌ای سقا
نوشیدم و دیدم شراب آورده‌ای سقا

پیچیده ابرو!  در افق عطر تو پیچیده
گل کرده‌ای در خون، گلاب آورده‌ای سقا

رفتی بپرسی: آخرین پیمان عاشق چیست؟
پیداست از چشمت جواب آورده‌ای سقا

روشن‌تری از هر شبِ دیگر، مگر اینبار
از برکه‌ی مهتاب آب آورده‌ای سقا؟

یک آه از تار دلت، از ناله‌ی نی‌ها
تا پرده‌ی اشک رباب آورده‌ای سقا

چون ماه در منظومه‌ی آغوش خورشیدی
ماهی که داغ آفتاب آورده‌ای سقا

خون می‌رود، ... اما بیا یک گام این‌سوتر
حالا که تا این بیت تاب آورده‌ای سقا

یک شوره‌زار شعر می‌بینی و دیگر هیچ
آبی برای این سراب آورده‌ای سقا؟



  • قاسم صرافان


نگاه کن پدر بزرگ! به عمق چشم‌های من
که با تو حرف می‌زنند نگاه‌ها به جای من

کنار رفت پرده‌ها، پدر بزرگ خیره شد
حدود شصت سال بعد ... عراق -  کربلای من:

من ایستاده‌ام، ببین چه غرق در نیایشم
که تیر هم نمی‌رسد به قلب ربنای من

چه دید در دلم خدا ، چه چشمه‌ای؟ که اینچنین
کبوتران تشنه را پرانده در هوای من

چه دید در دلم خدا؟ که گفت: «احمد» م بیا
«علیِ» من برای تو، «حسین» تو برای من

همین که حرف می‌زنم «حبیب» گریه می‌کند
دلش بهانه‌ی تو را گرفته از صدای من

چه عاشقانه می‌رسی تو با نگاه «اکبر» م
و پیش از اینکه من شَوَم، تو می‌شوی فدای من

شبیه تو قدم زنان گذشت و روی شن ببین
چه رنجِ دل بریدنی، کشیده رد پای من

و ماهِ تکه تکه را درون خود گریستم
که نشنوند خیمه‌ها صدای های و های من

چه قدر از تو دم زدم، چه قدر مثل تو ... ، ولی
به گوش نیزه‌ها نرفت کلام آشنای من

تو این فراز را نبین، نبین که شمر ... نه نبین
چه چکمه‌های تیره‌ای، چه خنجری! ... خدای من!

پدربزرگ اشک ریخت، پدربزرگ ناله کرد
نشست در مقابلم و بوسه زد به نای من

حدود چند قرن بعد... و «باز این چه شورش است»
که هم زمین، هم آسمان، نشسته در عزای من

نشسته تا رسیدنت به شکل یک سوار سبز،
نگاه سرخِ پرچمی به گنبد طلای من

---------------------------------------------------------


سقا


گفتند ماهی‌ها که آب آورده‌ای سقا
نوشیدم و دیدم شراب آورده‌ای سقا

پیچیده ابرو!  در افق عطر تو پیچیده
گل کرده‌ای در خون، گلاب آورده‌ای سقا

رفتی بپرسی: آخرین پیمان عاشق چیست؟
پیداست از چشمت جواب آورده‌ای سقا

روشن‌تری از هر شبِ دیگر، مگر اینبار
از برکه‌ی مهتاب آب آورده‌ای سقا؟

یک آه از تار دلت، از ناله‌ی نی‌ها
تا پرده‌ی اشک رباب آورده‌ای سقا

چون ماه در منظومه‌ی آغوش خورشیدی
ماهی که داغ آفتاب آورده‌ای سقا

خون می‌رود، ... اما بیا یک گام این‌سوتر
حالا که تا این بیت تاب آورده‌ای سقا

یک شوره‌زار شعر می‌بینی و دیگر هیچ
آبی برای این سراب آورده‌ای سقا؟



  • قاسم صرافان
برای فرشته‌ای که اسمش هم فرشته بود،
برای پرنده‌ای که زود پرید تا پرواز را بخاطر بیاوریم



نو عروسی را در این شب‌های مهتابی ندیدی؟
با تو اَم دریا! زنی با دامن آبی ندیدی؟

گفت می‌آید که تورش را بیندازد به دریا
دستِ ماهیگیر عاشق، تورِ بی‌تابی ندیدی؟

یک پریِ مو پریشان را که در توفان برقصد
مست با امواج، در آغوش گردابی ندیدی؟   

بین مرغان مهاجر، لای نی‌ها، روی برکه‌،
تازگی‌ قوی قشنگی، آی مرغابی! ندیدی؟

آه ای جالیز! بانویی که پنهانی بیاید
از زلال چشمه‌ها با کوزه‌ی آبی، ندیدی؟

تارها گفتند: روحش را گره می‌زد به قالی
آسمان! در بین گل‌ها نقش محرابی ندیدی؟

خواب‌هایت روشن است آیینه! اهل آسمانی
از عبور یک «فرشته»، تازگی خوابی ندیدی؟


  • قاسم صرافان
برای فرشته‌ای که اسمش هم فرشته بود،
برای پرنده‌ای که زود پرید تا پرواز را بخاطر بیاوریم



نو عروسی را در این شب‌های مهتابی ندیدی؟
با تو اَم دریا! زنی با دامن آبی ندیدی؟

گفت می‌آید که تورش را بیندازد به دریا
دستِ ماهیگیر عاشق، تورِ بی‌تابی ندیدی؟

یک پریِ مو پریشان را که در توفان برقصد
مست با امواج، در آغوش گردابی ندیدی؟   

بین مرغان مهاجر، لای نی‌ها، روی برکه‌،
تازگی‌ قوی قشنگی، آی مرغابی! ندیدی؟

آه ای جالیز! بانویی که پنهانی بیاید
از زلال چشمه‌ها با کوزه‌ی آبی، ندیدی؟

تارها گفتند: روحش را گره می‌زد به قالی
آسمان! در بین گل‌ها نقش محرابی ندیدی؟

خواب‌هایت روشن است آیینه! اهل آسمانی
از عبور یک «فرشته»، تازگی خوابی ندیدی؟


  • قاسم صرافان


بانو سلام! ... باز دلم لرزید وقتی جواب داد و تبسم کرد
با یک نگاه چشم مرا دریا، با یک عبور غرق تلاطم کرد

مثل نسیم رد شد و از عطرش آهو دوباره یاد کسی افتاد
با موجِ دامنش دل بی‌تابی تقدیمِ این مزارع گندم کرد

آری مدینه در نظرش دیگر، جغرافیای ساکت و سردی بود،
خورشید روزهای قشنگش را وقتی میان نقشه‌ی شب گم کرد

هی گشت دور کعبه ولی قلبش، هر هفت بار رو به خراسان بود  
تا در نماز، عشق صدایش زد، چرخید و رو به قبله‌ی هشتم کرد

هاجر شد و به مروه نرفت اینبار، با شوق مَروْ آیه‌ی هجرت خواند
مریم شد و میان شبستانی بی سقف با فرشته تکلم کرد

با اشک، قلب نازک باران را تا خاطرات فاطمه(س) با خود برد
معصومیِ صدای قدم‌هایش این جاده را مسیر ترنم کرد

دریاچه‌ی نمک چه حدیثی را در گوش قوی زخمی زیبا خواند؟
تا بال‌های نرم و سفیدش را اینگونه سایبان سرِ قم کرد

بانو سلام! یک سبد آوردم، با واژه‌های کال- ولی عاشق -
این حوض را ببخش که دریا را در موج‌های خویش تجسم کرد


  • قاسم صرافان


بانو سلام! ... باز دلم لرزید وقتی جواب داد و تبسم کرد
با یک نگاه چشم مرا دریا، با یک عبور غرق تلاطم کرد

مثل نسیم رد شد و از عطرش آهو دوباره یاد کسی افتاد
با موجِ دامنش دل بی‌تابی تقدیمِ این مزارع گندم کرد

آری مدینه در نظرش دیگر، جغرافیای ساکت و سردی بود،
خورشید روزهای قشنگش را وقتی میان نقشه‌ی شب گم کرد

هی گشت دور کعبه ولی قلبش، هر هفت بار رو به خراسان بود  
تا در نماز، عشق صدایش زد، چرخید و رو به قبله‌ی هشتم کرد

هاجر شد و به مروه نرفت اینبار، با شوق مَروْ آیه‌ی هجرت خواند
مریم شد و میان شبستانی بی سقف با فرشته تکلم کرد

با اشک، قلب نازک باران را تا خاطرات فاطمه(س) با خود برد
معصومیِ صدای قدم‌هایش این جاده را مسیر ترنم کرد

دریاچه‌ی نمک چه حدیثی را در گوش قوی زخمی زیبا خواند؟
تا بال‌های نرم و سفیدش را اینگونه سایبان سرِ قم کرد

بانو سلام! یک سبد آوردم، با واژه‌های کال- ولی عاشق -
این حوض را ببخش که دریا را در موج‌های خویش تجسم کرد


  • قاسم صرافان
یک دریا مهربانی  - شعری برای قشنگترین پیامبر -


در کوه انعکاس خودت را شنیده‌ای
تا دشت‌ها هوای دلت را دویده‌ای

در آن شب سیاه نگفتی که از کدام
وادی سبد سبد گلِ مهتاب چیده‌ای؟

«تبـت یـدا...» ابی‌لهبان شــــعله می‌کشـــند
تا پرده‌ی نمایش شب را دریده‌ای

رویت سپیده‌ایست که شب‌های مکه را ...
خالت پرنده‌ایست رها در سپیده‌ای

اول خدا دو چشم تو را آفرید و بعد
با چشمکی ستاره و ماه آفریده‌ای

باران گیسوان تو بر شانه‌ات که ریخت
هر حلقه یک غزل شد و هر مو قصیده‌ای

راهب نگاه کرد و آرام یک ترنج
افتاد از شگفتی دست بریده‌ای

دیگر چرا به عطر تو ایمان نیاوریم
ای لهجه‌ات صراحت سیب رسیده‌ای!

بالاتر از بلندی پرهای جبرئیل
تا خلوت خدا، تک و تنها پریده‌ای

دریای رحمتی و از امواج غصه‌ها
سهم تمام اهل زمین را خریده‌ای

حتی کنار این غزلت هم نشسته‌ای
خط روی واژه‌های خطایم کشیده‌ای

گفتند از قشنگیت اما خودت بگو
از ‌آن محمدی (ص) که در آیینه دیده‌ای



---------------------------------------------------

این نوشته غیر از عشق آن یار غایب از نظر، از شوق شما دوستان شاعر و اندیشمندی که هر کدام اهل یکی از این شهرهای نامبرده و نام نبرده اید ، لبریز است. از دل گفته ام کاش در این ماه زلال بر دلش و بر دلتان بنشیند.


سفرنامه‌ی اشک


خودت بگو از کجا شروع کنم.
از جنوب که نخلستان‌هایش مثل دلم داغند یا از شمال که شالی‌هایش مثل شال تو سبز. از شرق که صبح را در خاک‌های تشنه‌اش انتظار می‌کشد و یا از غرب که هنوز  غروب را در سرسختی کوه‌هایش باور نکرده است.
بگذار از سمت خودم سفر کنم. هر چند فرقی نمی‌کند. همه‌ی دشت‌ها مثل «تنگستان» برایت دلتنگی می‌کنند. «بندرعباس» گفته فامیلیش را عوض کنند. همه‌ی آرزویش اینست که بندر تو باشد. «زاهدان» از وقتی قصه‌ی زیبایی‌ات را از عارفان شنید، لب مرزهای عاشقی نشسته و نی می‌زند.
«اهواز» دنبال پسری دیگر از «مهزیار» می‌گردد که حاجی عرفاتت شود و شاعر مَشعرت. بی تو «خرمشهر» ... چه خرمی؟ «آبادان» ... کدام آبادی؟ «خرم آباد» ... چه خرمی، ... کدام آبادی؟ 
فرهادهای «کرمانشاه» این‌ روزها بر سینه‌ی بیستون، شیرینیِ عشق خسرویی را تیشه می‌زنند که در راه است. چقدر هوای نسیم تو را کرده‌اند، بادگیرهای «یزد» و منتظر است «کرمان» که بیایی و دلش را فرش کند زیر قدم‌هایت.
«شیراز» هنوز «داد از غم تنهایی ...» می‌کشد و در حسرت خالت «سمرقند و بخارا» روی دستش مانده. آنقدر اشک ریخته‌اند نرگس‌زارهای «کازرون» که «دریاچه‌ی پریشان »  (1) دلش شور می‌زند و نی‌ها از گوشه‌ی دلتنگیش سر می‌روند.
عمری است بی تو از خجالتِ اسمش این «زنده‌رود» سر به مرداب می‌گذارد. چقدر میانشان دوید و فرجی نشد؛ برای «اصفهان» شاید «چهل‌ستون» کم بود. اهل «کاشان» هم که روزگارشان بد نبود، بی‌ تو نه روزگار خوشی دارند و نه سر سوزن ذوقی. بگو این «لاله‌های واژگون» کی سرشان را بالا بگیرند و بی هیچ شرمی عشق را در دامن «دنا» فریاد کنند؟
به خاطر نگاه تو «جمکران» آنقدر به خودش رسیده، که «قم» از ترس چشم زخم، حق دارد یک «دریاچه‌ نمک» با خودش بردارد. «تهران» هوای تازه‌ات را انگار از یاد برده است. اینجا دیگر آسمانِ اول هم به زور پیداست. از سرِ ظهر، عابرانِ «ولی عصر» تنها منتظر شبند که پایان بدهد به یک روز خسته‌ی دیگر.
«تبریز» در تب دیدنت می‌سوزد و سرما را این روزها با استخوان‌هایش نه،.. با قلبش حس می‌کند. «رشت» پر است از «میرزاهای کوچک» که در سکوت جنگل می‌گریند و «نهضتِ» اشکشان سرایت می‌کند به چشمه‌های «ساری».
«مشهد» شاهد است که چند بار آمدی و نماندی. وقتی به حرم می‌رسی، آسمانِ صحن‌ها را دو خورشید روشن می‌کند. کبوترها می‌نشینند به تماشا، تا بال‌هایشان نسوزد. وقتی می‌روی بال کبوترها نسوخته، اما دل پروانه‌ها، چرا.
با اینکه رفته‌ای چقدر هستی! درست میان این دانه‌ها که می‌بارند و کنار این سنگ‌ها که روی سنگ بند می‌شوند و روی تبسم‌هایی که گاهی رنگی به لب‌ها می‌دهند. جای خالیت پر از عطش است و دوریت پر از دوستی.
اما اگر خواستی برگردی، پیراهن اضافی بردار. این دور و بر، هنوز «برادران غیور »ت  (2)  پرسه می‌زنند.


-----------------------------
1-   تنها دریاچه‌ی آب شیرین ایران نزدیکی کازرون و در کنار نرگس‌زارهای این شهر.
2-   «پیراهنی که آید ازو بوی یوسفم       ترسم برادران غیورش قبا کنند»  - حافظ


  • قاسم صرافان