قاسم صرافان

شعرها و ترانه های قاسم صرافان

قاسم صرافان

شعرها و ترانه های قاسم صرافان

قاسم صرافان

در این وبلاگ، شعرها، ترانه ها، مطالب، شعرخوانی ها، تصاویر، کلیپها، برنامه ها و خبرهای مربوط به من با موضوع شعر آیینی، شعر عاشقانه و ترانه قابل مشاهده است.
قاسم صرافان

آخرین مطالب
پیوندهای روزانه


لب ما و قصه‌ی زلف تو، چه توهمی! چه حکایتی!
تو و سر زدن به خیال ما، چه ترحمی! چه سخاوتی!

به نماز صبح و شبت سلام! و به نور در نَسَبت سلام!
و به خال کنج لبت سلام! که نشسته با چه ملاحتی!

وسط «الست بربکم» شده‌ایم در نظر تو گم
دل ما پیاله، لب تو خم، زده‌ایم جام ولایتی

به جمال، وارث کوثری، به خدا حسین مکرری
به روایتی خود حیدری، چه شباهتی! چه اصالتی!

«بلغ العُلی به کمالِ» تو «کشف الدُجی به جمال» تو
به تو و قشنگی خال تو، صلوات هر دم و ساعتی

شده پر دو چشم تو در ازل، یکی از شراب و یکی عسل
نظرت چه کرده در این غزل، که چنین گرفته حلاوتی!

تو که آینه تو که آیتی، تو که آبروی عبادتی
تو که با دل همه راحتی ، تو قیام کن که قیامتی

زد اگر کسی در خانه‌ات، دل ماست کرده بهانه‌ات
که به جستجوی نشانه‌ات، ز سحر شنیده بشارتی

غزلم اگر تو بسازیم، و نی‌ام اگر بنوازیم
به نسیم یاد تو راضیم نه گلایه‌ای نه شکایتی

نه، مرا نبین، رصدم نکن، و نظر به خوب و بدم نکن
ز درت بیا و ردم نکن تو که از تبار کرامتی

 

  • قاسم صرافان

مثل باغی سبز در یک روز بارانی قشنگی
مثل دریایی چه آرام و چه توفانی قشنگی

خنده های زیر لب، یا آن نگاه زیر چشمی،
شاید اصلا با همین حرکات پنهانی قشنگی

این پلنگ بی قرارت را به کرنش می‌کشانی
ماه مغرورم! خودت هم خوب می‌دانی قشنگی

تا که نزدیکت می‌آیم در همان حال مشوش
ـ که میان رفتن و ماندن پریشانی ـ قشنگی

روسری را طرح لبنانی ببندی یا نبندی،
زلف بر صورت بیفشانی، نیفشانی قشنگی

می‌نشینی دامن گلدار را می‌گسترانی
عین جامی نقره روی فرش کرمانی قشنگی

نه، ... فرشته نیستی، از گرمیت می‌سوزد آدم
پاره‌ای از آتشی، با اینکه شیطانی، قشنگی

دین من هر چند در دنیای چشمانت فنا شد
لااقل بر زهد بی‌رنگم تو پایانی قشنگی

 

  • قاسم صرافان


ساربان غریب می‌خواهی این همه مست را کجا ببری؟
تشنه آورده‌ای که آب دهی، یا به سرچشمه‌ی بقا ببری؟
 
کعبه‌ی هاج و واج را دیروز، در معمای خود رها کردی
یک قبیله ذبیح آوردی غرق خون تا دل از مِنا ببری

این حوالی شبی دو رو دارد، گله‌ای گرگ کینه جو دارد
گرگ این قصه هم وضو دارد، آمدی رنگ این ریا ببری

کاش می‌شد که بی‌صدا ... اما تو سرا پا خروش و فریادی
خبر داغ عشق آوردی، نه نمی‌شد که بی صدا ببری

و ستونهای آسمان لرزید لحظه‌ای که قرار شد دل را
از قد و قامت علی ببُری، صاف و یکدست تا خدا ببری

سر و انگشت و پیرهن یک سو، سجده بر خاک کرده تن یک سو
خواستی این چهار رکعت را پیش لیلا جدا جدا ببری

قصه را مادری جوان دیروز در کمرگاه کوچه کرد آغاز
به گلوگاه نی رسیدی تا قصه را تو به انتها ببری

لطف قرآن به طرز خواندن توست، «والضحی» چشمهای روشن توست
و «اذا الشَّمسُ کُوّرَت» تنِ توست که در آغوش بوریا ببری

بیت آخر میان خواهش و اشک می‌رسد بی‌قرار و می‌داند
در پی یک بهانه می گردی، تشنه‌ای را به کربلا ببری


  • قاسم صرافان
ابتدا لازم می‌دانم از همه دوستانی که در این مدت با من همدردی کردند
و پیامهای تسلیتشان تسکینی بر اندوهم بود، تشکر کرده و برای همه عزیزان و خانواده های محترمشان آرزوی صحت و سلامت داشته باشم


و اما حیدرانه ای دیگر، اینبار در غدیر:


دست‌هایت را که در دستش گرفت آرام شد

تازه انگاری دلش راضی به این اسلام شد

دست‌هایت را گرفت و رو به مردم کرد و گفت:
مومنین! ( یک لحظه اینجا یک تبسم کرد و گفت:)

خوب می‌دانید در دستانم اینک دست کیست؟
نام او عشق است، آری می‌شناسیدش : علی ست (1)

من اگر بر جنگجویان عرب غالب شدم
با مددهای علی ابن ابی طالب شدم

در حُنین و خیبر و بدر و اُحُد گفتم: علی
تا مبارز خواست «عمرِو عبدِوُد» گفتم: علی

با خدا گفتم: علی، شب در حرا گفتم: علی
تا پیام آمد بخوان «یا مصطفی»! گفتم: علی

هر چه می‌گویم علی، انگار اللّهی ترم
مرغ «او ادنی»ییم وقتی که با او می‌پرم

مستجار کعبه را دیدم، اگر مُحرِم شدم
با «یَدُ الله» آمدم تا «فُوقِ اَیدیهِم» شدم

تا که ساقی اوست سرمستند «اصحابُ الیمین » (2)
وجه باقی اوست، «اِنّی لا اُحبُّ الافِلین»

دست او در دست من، یا دست من در دست اوست
ساقی پیغمبران شد یا دل من مست اوست
 
یکصد و بیست و چهار آیینه با هر یک هزار ـ
ساغر آوردند و او پر کرد با چشمی خمار

آخرین پیغمبر دلداده‌ام در کیش او
فکر می‌کردم که من عاشقترینم پیش او

دختری دارم دلش دریای آرامش، ولی
شد سراپا شور و توفان تا شنید اسم علی

کوثری که ناز او را قلب جنت می‌کشید
ناگهان پروانه‌ شد دور سر حیدر ‌پرید

روزگارش شد علی، دار و ندارش شد علی
از ازل در پرده بود آیینه دارش شد علی

رحمتٌ للعالمینم گرد من دیو و پری
می‌پرند و من ندارم چاره جز پیغمبری

بعد از این سنگ محک دیگر ترازوی علی است
ریسمان رستگاری تارِ گیسوی علی است

من نبی‌اَم در کنارم یک «نبأ» دارم «عظیم»
طالبان «اِهدنا» اینهم «صراطَ المستقیم»

چهره‌اش مرآتِ «یاسین»، شانه‌هایش «مُحکمات»
خلوتش «والطور»، شور مرکبش «والعادیات»

هر خط قرآنِ من، توصیفی از سیمای اوست
هر که من مولای اویم، این علی مولای اوست

________________________________-

1- «نام من عشق است آری می‌شناسیدم» - زنده یاد حسین منزوی
2- یمین به ابجد 110 می‌شود. «هر کسى در گرو دستاورد خویش است بجز اصحاب یمین» - آیات 38 و 39 سوره مدثر


  • قاسم صرافان








روز یکشنبه، سوم آبان، خبر آوار شد به روی سرم
ناخودآگاه دستهایم را حس یک درد، بُرد تا کمرم

با تمام وجود حس کردم، پشتم از تکیه گاه خالی شد
باد پاییز برده بود اینبار، ریشه‌ام را به جای برگ و برم

کاش یک بار دیگر آن پاها، جلوی من کمی قدم بزنند
کاش دستان مهربانت باز، سایبانی شوند روی سرم

مثل دیروز، تازه مانده هنوز، آن صدای قشنگ در گوشم:
برکت کارها به «بسم الله»‌ست، آب بی نامِ او نخور، پسرم!

رفته‌ای آن طرف که از آنجا رازها روشنند، پس حالا
تو خبر داری از دلم اما، من هنوز از غم تو بی‌خبرم

هی سرک می‌کشم که شاید باز، سر کوچه تکان دهی دستی
در تمنای سایه‌ای از تو، بی‌قرارند چشم‌های ترم

قصه عمر هر چه بود گذشت، آه ! دیدی چقدر زود گذشت؟
تو به دیروز رفته می‌نگری، من به فردای مانده می‌نگرم

آیه‌ی پیکرت که نازل شد، از بلندای شانه‌ی تابوت
باورم شد که مثل فردایی من هم از این دریچه می‌گذرم

حرفهایم درون بغضم ماند تا کفن پوش دیدمت، تنها
بر زبانم همین دو جمله گذشت: مهربان بود، حیف شد پدرم

و دوشنبه چهارم آبان، سینه‌ی خاک و نم نم باران
سفرت خوش «رضای صرافان»! ای نسیم همیشه در سفرم!

  • قاسم صرافان

«بدر» یادش مانده آن روزی که می‌لرزاندی‌اَش

آن رجزهایی که می‌خواندی و می‌ترساندی‌اَش

ذوالفقارت شکل «لا» با دسته‌ای کوتاه بود
«لا اله» آن روز در دستان «الا الله» بود

«لا اله» آن روز جز سودای «الا هو» نداشت
رویِ حق ـ بی تیغِ تو ـ بالای چشم، ابرو نداشت

تیغ را بالا که بردی، آسمان رنگش پرید
تا فرود آمد، زمین خود را کمی پایین کشید

«حمزه» یک چشمش به میدان چشم دیگر سوی تو
تیغ را گم کرده است از سرعت بازوی تو

ذوالفقار آنگونه با سرعت به هر کس خورده است
مدتی مبهوت مانده تا بفهمد مرده است

خشمِ تو از رعدِ «یا قهّار» و «یا جبّار» بود
بعد از آن بارانِ «یا ستّار» و «یا غفّار» بود

بعد از آن باران، عجب رنگین کمانی دیده‌ام
دیده‌ام نورِ تو را، از هر طرف چرخیده‌ام

در ازل خندیدی و دامن کشیدی تا ابد
من تو را باور کنم یا «ما لَهُ کفواً احد»

خطبه‌های ناتمامت را بیا کامل بگو
بی الف، بی نقطه، اصلا بی حروف از دل بگو
 
ساقی شیرین زبان! حالا که خامند این لغات
این تو و این: فاعلاتن فاعلاتن فاعلات

در دلم «قد قامتِ» عشقت قیامت می‌کند
قصه‌ام را «بشنو از نی چون حکایت می‌کند»

بازهم حس می‌کنم حوض دلم دریا شده‌است
مثل این که «یا علی» هایم صد و ده تا شده است

«ما رَمَیْتِ» تیر تو زیباست، بر دل می‌زنی
چون که از دل می‌زنی، یک راست بر دل می‌زنی

تیر شعری می‌زنم اما هدف در دست توست
پادشاها! مُهر ایوان نجف در دست توست
 

  • قاسم صرافان
هشت رباعی تقدیم به آستان امام هشتم


این راه برای خسته دور است چقدر
از نور تو چشم بسته دور است چقدر
گامی به تصوّر تو نزدیک شدن
از آینه‌ای شکسته دور است چقدر


با دیدن تو چه محشری خواهد شد
آغاز حیات دیگری خواهد شد
وقتی که به صحن آسمانت برسم
آهوی دلم کبوتری خواهد شد


هر چند دلم نقطه‌ای از تاریکی است
بین من و تو پاره خط باریکی است
در هندسه‌ی عشق مثلث شده‌ایم
من، تو «و خدایی که در این نزدیکی است»


من باز میان موج گیسوی تو غرق
در خلوت صحن پر هیاهوی تو غرق
ای ماه من! این پلنگِ حیرت زده، شد
در برکه‌ی چشم بچه آهوی تو غرق


اینجا همه لحظه‌ها طلایی است چرا؟
هر گوشه‌ی این زمین، هوایی است چرا؟
برمی‌گردم، در این دل مشهدیم 
یک حال عجیب کربلایی است چرا؟


قصدم سفری برای گلگشت نبود
برگشت از آرامش این دشت نبود
در فال خطوط کف دستانم کاش
تقدیر بلیت رفت و برگشت نبود


زرد آمده بودم و طلایی رفتم
شب بودم و غرق روشنایی رفتم
از راه زمینی آمدم با آهو
همراه کبوترت هوایی رفتم


خط، چشم براه ایستگاه است هنوز
شب، سمفونی قطار و آه است هنوز
خوشبخت کبوترت که تا خانه پرید
آهوی تو آواره‌ی راه است هنوز

  • قاسم صرافان

قل اعوذ برب عاشق‌ها ... مَلِک الناس، الهِ عاشق‌ها

قل اعوذُ ... از اینکه دنیا را بزند آتش آهِ عاشق‌ها

اشکشان دانه‌های انگور است، گریه نه، پرده‌هایی از شور است
حلقه‌ی کهکشانی از نور است، گوشه‌ی خانقاه عاشق‌ها

«ماه من» در خسوف خود پیچید از میان دریچه وقتی دید
آسمان آسمان تفاوت داشت «ماه گردون» و ماه عاشق‌ها

«عین، شین، قاف ...» واژه‌هاشان را این حروف سفید می‌سازند
حرف‌های سیاه پیدا نیست روی تخته سیاه عاشق‌ها

لبِ ذهن مرا قلم می‌دوخت، واژه‌ بر روی کاغذم می‌سوخت
آخر اسم مقاله‌ام این بود: «عاشقی از نگاه عاشق‌ها»

دل من باز هم صبوری کن، باز از چشم‌هاش دوری کن
تو به من قول داده بودی که نکنی اشتباه عاشق‌ها

ای خدایی که اهل اسراری، که به پروانه‌ها نظر داری
که خودت عاشقی، خبر داری از دل بی‌پناه عاشق‌ها،

بعد از این روزهای در زنجیر، درد شلاق‌های بی‌تاثیر
برسان مرد مهربانی که بگذرد از گناه عاشق‌ها

برسان مرد مهربانی که با احادیث حضرت مجنون
مو پریشان به تخت بنشیند، بشود پادشاه عاشق‌ها



  • قاسم صرافان



نیمه شب بود، شنیدم که کسی می‌آید
«مژده ‌ای دل که مسیحا نفسی می‌آید»

مَشک بر دوش از آن دور صدا زد: مادر!
«از صدای سخن عشق ندیدم خوشتر»

دل پژمرده ما هم به صدا می‌آید
«فیض روح القدس ار باز مدد فرماید»

ناگهان ولوله در آن شب آرام افتاد
«عکس روی تو چو در آینه‌ی جام افتاد»

آسمان دل به هوای خوش یاست داده است
«تا سر زلف تو در دست نسیم افتاده است»

تا تو با دامنی از سبزه و گل می‌آیی
«در همه دیر مغان نیست چو من شیدایی»

دست در دست تو انگار علی می‌آید
وای! از این منظره بوی غزلی می‌آید:

ساقی از چشمه‌ی نور آب حیاتی برسان
من کم آوردم، از آن سو کلماتی برسان

شاعر شعر خودت باش و کنارم بنشین
فعلاتٌ فعلاتٌ فعلاتی برسان

«هَل اَتی» ! پشت در خانه‌ی تو خیمه زدیم
مستحقیم، به یک خنده زکاتی برسان

زمزم از زمزمه‌ات مست شده، کعبه خراب
شعر مشعر شده بانو! عرفاتی برسان

تو اگر خواستی آتش به دو عالم بزنیم
به لب تشنه‌ی ما آب فراتی برسان

یوسفت رفت و کشیدیم فراقی که مپرس
اجر این صبر، بیا شاخه نباتی برسان

آسمان گوشه‌ای از وسعت چشمان تو است
نظری کن به زمین، راه نجاتی برسان

ای شب قدر! تو آن جام مقدّر ـ  تا ما
می‌فرستیم به نامت صلواتی ـ برسان

*          *               *
سیلی آن روز به رویت چه غریبانه زدند
«آتش آن بود که در خرمن پروانه زدند»

یک کبوتر وسط شعله تقلا می‌کرد 
«جرمش این بود که اسرار هویدا می‌کرد»

رسم این است که پروانه در آتش باشد
«عاشقی شیوه‌ی رندان بلاکش باشد»

«بلبلی خون دلی خورد و گلی حاصل کرد»
باد شب سوره‌ی سیلی به رخش نازل کرد

با گل و غنچه تو دیدی در و دیوار چه کرد؟
«دیدی ای دل که غم عشق دگر بار چه کرد»

«ناگهان پرده بر انداخته‌ای یعنی چه
مست از خانه برون تاخته‌ای یعنی چه»

کمر سرو در این کوچه کمان خواهد شد
«چشم نرگس به شقایق نگران خواهد شد»

آه! هجده گل از آن باغ نچیدیم و برفت
«باربر بست و به گردش نرسیدیم و برفت»

تا در این خانه گُلِ خنده‌ی زهرایم بود
«من ملَک بودم و فردوس برین جایم بود»

عمر کوتاه تو گنجایش دنیا را بس
«وین اشارت ز جهان گذران ما را بس»

خانه دوست کجا؟ صحن سپیدار کجاست؟
«ای نسیم سحر آرامگه یار کجاست؟»


  • قاسم صرافان



وای از این بازی که تو با صبر «حیدر» می‌کنی
چشم بر هم می‌نهد، چادر که بر سر می‌کنی

آه ای «اَمّن یُجیبِ» دختران بی پناه
«زینب»ت را پس چرا اینگونه «مضطر» می‌کنی

با توام در! با تو تا دیوارها هم بشنوند
عشقِ «یاسین» است این یاسی که پرپر می‌کنی

قصه‌ی پهلوی تو بغض خدا را هم شکست
اشک او را شبنم آیات کوثر می‌کنی

بازوانی را که این شلاق‌ها بوسیده‌اند
جای لب‌های «محمد»(ص) بود، باور می‌کنی؟

با عبورت آخرین بار است از بوی بهشت
کوچه‌های شهر غمگین را معطر می‌کنی

بی حرم می‌مانی و از حسرت گلدسته‌هات
در مدینه خون به قلب هر کبوتر می‌کنی

نیمه‌شب مثل نسیم از کوچه‌ها رد می‌شوی
شاعران مست را بی‌تابِ مادر می‌کنی

مثل آنروزی که پیشاپیش مردم می‌رسی
با نگاهی این غزل را هم تو محشر می‌کنی




  • قاسم صرافان