قاسم صرافان

شعرها و ترانه های قاسم صرافان

قاسم صرافان

شعرها و ترانه های قاسم صرافان

قاسم صرافان

در این وبلاگ، شعرها، ترانه ها، مطالب، شعرخوانی ها، تصاویر، کلیپها، برنامه ها و خبرهای مربوط به من با موضوع شعر آیینی، شعر عاشقانه و ترانه قابل مشاهده است.
قاسم صرافان

آخرین مطالب
پیوندهای روزانه
یک دریا مهربانی  - شعری برای قشنگترین پیامبر -


در کوه انعکاس خودت را شنیده‌ای
تا دشت‌ها هوای دلت را دویده‌ای

در آن شب سیاه نگفتی که از کدام
وادی سبد سبد گلِ مهتاب چیده‌ای؟

«تبـت یـدا...» ابی‌لهبان شــــعله می‌کشـــند
تا پرده‌ی نمایش شب را دریده‌ای

رویت سپیده‌ایست که شب‌های مکه را ...
خالت پرنده‌ایست رها در سپیده‌ای

اول خدا دو چشم تو را آفرید و بعد
با چشمکی ستاره و ماه آفریده‌ای

باران گیسوان تو بر شانه‌ات که ریخت
هر حلقه یک غزل شد و هر مو قصیده‌ای

راهب نگاه کرد و آرام یک ترنج
افتاد از شگفتی دست بریده‌ای

دیگر چرا به عطر تو ایمان نیاوریم
ای لهجه‌ات صراحت سیب رسیده‌ای!

بالاتر از بلندی پرهای جبرئیل
تا خلوت خدا، تک و تنها پریده‌ای

دریای رحمتی و از امواج غصه‌ها
سهم تمام اهل زمین را خریده‌ای

حتی کنار این غزلت هم نشسته‌ای
خط روی واژه‌های خطایم کشیده‌ای

گفتند از قشنگیت اما خودت بگو
از ‌آن محمدی (ص) که در آیینه دیده‌ای



---------------------------------------------------

این نوشته غیر از عشق آن یار غایب از نظر، از شوق شما دوستان شاعر و اندیشمندی که هر کدام اهل یکی از این شهرهای نامبرده و نام نبرده اید ، لبریز است. از دل گفته ام کاش در این ماه زلال بر دلش و بر دلتان بنشیند.


سفرنامه‌ی اشک


خودت بگو از کجا شروع کنم.
از جنوب که نخلستان‌هایش مثل دلم داغند یا از شمال که شالی‌هایش مثل شال تو سبز. از شرق که صبح را در خاک‌های تشنه‌اش انتظار می‌کشد و یا از غرب که هنوز  غروب را در سرسختی کوه‌هایش باور نکرده است.
بگذار از سمت خودم سفر کنم. هر چند فرقی نمی‌کند. همه‌ی دشت‌ها مثل «تنگستان» برایت دلتنگی می‌کنند. «بندرعباس» گفته فامیلیش را عوض کنند. همه‌ی آرزویش اینست که بندر تو باشد. «زاهدان» از وقتی قصه‌ی زیبایی‌ات را از عارفان شنید، لب مرزهای عاشقی نشسته و نی می‌زند.
«اهواز» دنبال پسری دیگر از «مهزیار» می‌گردد که حاجی عرفاتت شود و شاعر مَشعرت. بی تو «خرمشهر» ... چه خرمی؟ «آبادان» ... کدام آبادی؟ «خرم آباد» ... چه خرمی، ... کدام آبادی؟ 
فرهادهای «کرمانشاه» این‌ روزها بر سینه‌ی بیستون، شیرینیِ عشق خسرویی را تیشه می‌زنند که در راه است. چقدر هوای نسیم تو را کرده‌اند، بادگیرهای «یزد» و منتظر است «کرمان» که بیایی و دلش را فرش کند زیر قدم‌هایت.
«شیراز» هنوز «داد از غم تنهایی ...» می‌کشد و در حسرت خالت «سمرقند و بخارا» روی دستش مانده. آنقدر اشک ریخته‌اند نرگس‌زارهای «کازرون» که «دریاچه‌ی پریشان »  (1) دلش شور می‌زند و نی‌ها از گوشه‌ی دلتنگیش سر می‌روند.
عمری است بی تو از خجالتِ اسمش این «زنده‌رود» سر به مرداب می‌گذارد. چقدر میانشان دوید و فرجی نشد؛ برای «اصفهان» شاید «چهل‌ستون» کم بود. اهل «کاشان» هم که روزگارشان بد نبود، بی‌ تو نه روزگار خوشی دارند و نه سر سوزن ذوقی. بگو این «لاله‌های واژگون» کی سرشان را بالا بگیرند و بی هیچ شرمی عشق را در دامن «دنا» فریاد کنند؟
به خاطر نگاه تو «جمکران» آنقدر به خودش رسیده، که «قم» از ترس چشم زخم، حق دارد یک «دریاچه‌ نمک» با خودش بردارد. «تهران» هوای تازه‌ات را انگار از یاد برده است. اینجا دیگر آسمانِ اول هم به زور پیداست. از سرِ ظهر، عابرانِ «ولی عصر» تنها منتظر شبند که پایان بدهد به یک روز خسته‌ی دیگر.
«تبریز» در تب دیدنت می‌سوزد و سرما را این روزها با استخوان‌هایش نه،.. با قلبش حس می‌کند. «رشت» پر است از «میرزاهای کوچک» که در سکوت جنگل می‌گریند و «نهضتِ» اشکشان سرایت می‌کند به چشمه‌های «ساری».
«مشهد» شاهد است که چند بار آمدی و نماندی. وقتی به حرم می‌رسی، آسمانِ صحن‌ها را دو خورشید روشن می‌کند. کبوترها می‌نشینند به تماشا، تا بال‌هایشان نسوزد. وقتی می‌روی بال کبوترها نسوخته، اما دل پروانه‌ها، چرا.
با اینکه رفته‌ای چقدر هستی! درست میان این دانه‌ها که می‌بارند و کنار این سنگ‌ها که روی سنگ بند می‌شوند و روی تبسم‌هایی که گاهی رنگی به لب‌ها می‌دهند. جای خالیت پر از عطش است و دوریت پر از دوستی.
اما اگر خواستی برگردی، پیراهن اضافی بردار. این دور و بر، هنوز «برادران غیور »ت  (2)  پرسه می‌زنند.


-----------------------------
1-   تنها دریاچه‌ی آب شیرین ایران نزدیکی کازرون و در کنار نرگس‌زارهای این شهر.
2-   «پیراهنی که آید ازو بوی یوسفم       ترسم برادران غیورش قبا کنند»  - حافظ


  • قاسم صرافان

دریا


لبریز هیاهوی پری‌ها شده دریا
مهتاب به او آمده، زیبا شده دریا

سیصد پری - افسون شده - دف می‌زند اینجا
«دف دف، دَ دَ دف ...» ، پهنه‌ی غوغا شده، دریا

توفان، دَمِ «هو... هو»، تنِ بی‌تاب سماع است
ای موج! بزن، تازه دلش وا شده دریا

یک جلگه عطش منتظر مدّ  تو، مانده‌ ست
حل کردن جذر تو معما شده، دریا !

- «بگذار شبی در تپش جلگه بریزم»
یک بار دلت وسوسه آیا شده؟ دریا !

هی آمدی و رفتی و این ساحل بی‌تاب
بیچاره‌ترین عاشق دنیا شده، دریا !

از وعده‌ی فردای تو ردّی، اثری نیست،
در اینهمه امروز، که فردا شده، دریا !

این شعر همان قطره‌ی اشک است که حالا
از عشق تو دریا شده، دریا شده، دریا

□       □       □

از پشت بخار دل یک پنجره حسرت
دیدم: چه غریب است، چه تنها شده دریا


---------------------------------------------------------------


باغ در پاییز


سبزینه‌ات را باغِ در پاییز، کم دارد
این دشت، یک باران سحر آمیز کم دارد

میراث یک بغض هزاران ساله در ابری
یک قطره‌ات را خاک حاصلخیز کم دارد

محراب تا - کاشی به کاشی - آسمان باشد
بوی تو را، ای از خدا لبریز ! کم دارد

سر در گم خویشند دالانهای تو در تو
یک پنجره دیوارِ این دهلیز کم دارد

این قافله تا از سفر در خواب برخیزد
یک صیحه، یک فریاد شور انگیز کم دارد

وقتی بیایی هر که نان از نام تو می‌خورد
دیگر برای نقشه، دست‌آویز کم دارد

بی رقصِ گیسوی تو در میدان شهر انگار
موسیقی فواره‌ها یک چیز کم دارد

اینجا کسی از چهره‌ات الهام می‌خواهد
افسوس ! عکسی از تو روی میز کم دارد

 

 

  • قاسم صرافان

دریا


لبریز هیاهوی پری‌ها شده دریا
مهتاب به او آمده، زیبا شده دریا

سیصد پری - افسون شده - دف می‌زند اینجا
«دف دف، دَ دَ دف ...» ، پهنه‌ی غوغا شده، دریا

توفان، دَمِ «هو... هو»، تنِ بی‌تاب سماع است
ای موج! بزن، تازه دلش وا شده دریا

یک جلگه عطش منتظر مدّ  تو، مانده‌ ست
حل کردن جذر تو معما شده، دریا !

- «بگذار شبی در تپش جلگه بریزم»
یک بار دلت وسوسه آیا شده؟ دریا !

هی آمدی و رفتی و این ساحل بی‌تاب
بیچاره‌ترین عاشق دنیا شده، دریا !

از وعده‌ی فردای تو ردّی، اثری نیست،
در اینهمه امروز، که فردا شده، دریا !

این شعر همان قطره‌ی اشک است که حالا
از عشق تو دریا شده، دریا شده، دریا

□       □       □

از پشت بخار دل یک پنجره حسرت
دیدم: چه غریب است، چه تنها شده دریا


---------------------------------------------------------------


باغ در پاییز


سبزینه‌ات را باغِ در پاییز، کم دارد
این دشت، یک باران سحر آمیز کم دارد

میراث یک بغض هزاران ساله در ابری
یک قطره‌ات را خاک حاصلخیز کم دارد

محراب تا - کاشی به کاشی - آسمان باشد
بوی تو را، ای از خدا لبریز ! کم دارد

سر در گم خویشند دالانهای تو در تو
یک پنجره دیوارِ این دهلیز کم دارد

این قافله تا از سفر در خواب برخیزد
یک صیحه، یک فریاد شور انگیز کم دارد

وقتی بیایی هر که نان از نام تو می‌خورد
دیگر برای نقشه، دست‌آویز کم دارد

بی رقصِ گیسوی تو در میدان شهر انگار
موسیقی فواره‌ها یک چیز کم دارد

اینجا کسی از چهره‌ات الهام می‌خواهد
افسوس ! عکسی از تو روی میز کم دارد

 

 

  • قاسم صرافان

باز دارد فرشته می‌بارد روی گلهای چادرت نم نم
بر دلت وحی می‌شود بانو! سوره‌ی باغ و آیه‌ی شبنم

سیب تا هر دو نیمه‌اش را دید، دختری در میان شب خندید
چشمکی زد به حیرت حوا، بوسه‌ای زد به گونه‌ی آدم

تا «صفا»ی قنوت تو هاجر، می‌برد دامن دعایش را
دور سجاده‌ی تو می‌چرخند، این طرف ساره، آن طرف مریم

عاشق عطر دامنت مکه، کوچه‌های مدینه مدیونت
و هنوز از زلالیت انگار قصه می‌جوشد از دل زمزم

شانه‌هایت چه خسته و معصوم، زیر باران اشک می‌لرزند
با تو می‌گرید ابر و می‌لرزد شانه‌ی کوه و قلب دریا هم

بی‌نشانی؛ اشاره‌ای هستی به فراسوی بی نشانی‌ها
شب قدری، شبیه یک رازی؛ کهکشانی، قشنگی و مبهم

من که از درک نیمه‌شب‌هایت، بی‌ستاره به خانه برگشتم
پس کجای مدینه بنشینم؟ در چه صحنی کبوترت باشم؟

از دل بی‌پناهیِ اشکم، می‌رسی با بهاری از لبخند
بر سرم دست می‌کشی آرام، ... کودکی خواب می‌رود کم کم

 

  • قاسم صرافان

باز دارد فرشته می‌بارد روی گلهای چادرت نم نم
بر دلت وحی می‌شود بانو! سوره‌ی باغ و آیه‌ی شبنم

سیب تا هر دو نیمه‌اش را دید، دختری در میان شب خندید
چشمکی زد به حیرت حوا، بوسه‌ای زد به گونه‌ی آدم

تا «صفا»ی قنوت تو هاجر، می‌برد دامن دعایش را
دور سجاده‌ی تو می‌چرخند، این طرف ساره، آن طرف مریم

عاشق عطر دامنت مکه، کوچه‌های مدینه مدیونت
و هنوز از زلالیت انگار قصه می‌جوشد از دل زمزم

شانه‌هایت چه خسته و معصوم، زیر باران اشک می‌لرزند
با تو می‌گرید ابر و می‌لرزد شانه‌ی کوه و قلب دریا هم

بی‌نشانی؛ اشاره‌ای هستی به فراسوی بی نشانی‌ها
شب قدری، شبیه یک رازی؛ کهکشانی، قشنگی و مبهم

من که از درک نیمه‌شب‌هایت، بی‌ستاره به خانه برگشتم
پس کجای مدینه بنشینم؟ در چه صحنی کبوترت باشم؟

از دل بی‌پناهیِ اشکم، می‌رسی با بهاری از لبخند
بر سرم دست می‌کشی آرام، ... کودکی خواب می‌رود کم کم

 

  • قاسم صرافان
دو رباعی تقدیم به حضرت زهرا (س) :

دیوانه‌ی عطر یاس خوشبوی توام
در حاشیه‌ی مدینه آهوی توام
کشتی شکسته‌ای که پهلو زده در
اندوه کناره‌های پهلوی توام

 

بانوی ترانه‌های بارانی من
آرامش لحظه‌های طوفانی من
در کوچه نشسته‌ام که دستی بکشی
روی سر کودک خیابانی من


و یک غزل تقدیم به همه خانمهای باوقار:


مثل شب‌‌ ـ برکــــه‌‌های مهتابی
با ستاره ستاره مرغابی

که شنا می‌کنند در چشمت
روی آن سطح روشن آبی

در شبستانِ چادرت انگار
طرحی از انحنای محرابی

می‌زنی پا به پای کاشی‌ها
چرخ در کوچه‌های بی‌تابی

دیده‌ام در حریم چشمانت
گوهر شب چراغ نایابی

نه از آن شیشه‌های رنگارنگ
روی این دکه‌های قلابی

که به گِردش همیشه می‌چرخند
صورتک‌های مانده در خوابی

با دو تا چشم گود افتاده
در ته گونه‌های سرخابی

از سرابی، برهنه می‌نوشند
سال‌ها کوزه کوزه بی آبی

دسته گل‌های زرد و تاریکند
مثل نیلوفران مردابی

سهمشان از بهار، همسفریست
با کفی در مسیر سیلابی

دست در دست موج می‌چرخند
دور خود در گلوی گردابی

آه، اما تو ساده و آرام
می‌روی نرم و بی‌صدا تا،  بی -

خود نمایی، خودِ خودت باشی
یک شبِ ژرف و پاک و مهتابی


 

  • قاسم صرافان
دو رباعی تقدیم به حضرت زهرا (س) :

دیوانه‌ی عطر یاس خوشبوی توام
در حاشیه‌ی مدینه آهوی توام
کشتی شکسته‌ای که پهلو زده در
اندوه کناره‌های پهلوی توام

 

بانوی ترانه‌های بارانی من
آرامش لحظه‌های طوفانی من
در کوچه نشسته‌ام که دستی بکشی
روی سر کودک خیابانی من


و یک غزل تقدیم به همه خانمهای باوقار:


مثل شب‌‌ ـ برکــــه‌‌های مهتابی
با ستاره ستاره مرغابی

که شنا می‌کنند در چشمت
روی آن سطح روشن آبی

در شبستانِ چادرت انگار
طرحی از انحنای محرابی

می‌زنی پا به پای کاشی‌ها
چرخ در کوچه‌های بی‌تابی

دیده‌ام در حریم چشمانت
گوهر شب چراغ نایابی

نه از آن شیشه‌های رنگارنگ
روی این دکه‌های قلابی

که به گِردش همیشه می‌چرخند
صورتک‌های مانده در خوابی

با دو تا چشم گود افتاده
در ته گونه‌های سرخابی

از سرابی، برهنه می‌نوشند
سال‌ها کوزه کوزه بی آبی

دسته گل‌های زرد و تاریکند
مثل نیلوفران مردابی

سهمشان از بهار، همسفریست
با کفی در مسیر سیلابی

دست در دست موج می‌چرخند
دور خود در گلوی گردابی

آه، اما تو ساده و آرام
می‌روی نرم و بی‌صدا تا،  بی -

خود نمایی، خودِ خودت باشی
یک شبِ ژرف و پاک و مهتابی


 

  • قاسم صرافان

یادش به خیر اون روزایی که خر بود
سواره با پیاده همسفر بود

با خر خیابونا شلوغ نبودن
پر از صدای گاز و بوق نبودن

هی بی خودی نمی‌شدیم جریمه
باج سیبیل نمی‌دادیم به بیمه

دیگه نمی‌خواست دلمون بلرزه
برای خر چراغ همیشه سبزه

قیمت سوخت ثانیه‌ای نمی‌شد
علف دیگه سهمیه‌ای نمی‌شد

نمی‌دادیم پولای چند برابر
برا حمایت از صنایع خر

به لطف مسولای خوب و باهوش!!
نه خر می‌خواس وارد کنیم نه خرگوش

وااای‌ ! که رنگ سفیدش چه شیک بود
تیپ یکش دنده اتوماتیک بود

شاسی بلند داشت برا مایه داری
چند مدلْ یابوهای سواری

آموزش و تصدیق دو نمی‌خواست
شیش ماه یه بار پلاک نو نمی‌خواست

می‌رفت با چارتا نعل سفت و ساده
نه چرخایی که عمرشون به باده

کوچه خیابونامونم  تمیز بود
به پاهاشون اگر که پنبه ریز بود

درسته که تند نمی‌رفت با تِیْک آف
اما می‌شد‌ نگاه کنیم به اطراف

می‌شد بفهمیم که رو ابرا نیستیم
تو روی مردم نباید بایستیم

کولر نداشت که شیشه رو ببندیم
به درد گرما خورده‌ها بخندیم

رو پالونش اونم با بار گندم
لم نمی‌شد داد - بی خیال مردم -


   *   *   *

کاشکی می‌شد بازم رو خر بشینن
شاید که زیر پاشونم ببینن

 

  • قاسم صرافان

یادش به خیر اون روزایی که خر بود
سواره با پیاده همسفر بود

با خر خیابونا شلوغ نبودن
پر از صدای گاز و بوق نبودن

هی بی خودی نمی‌شدیم جریمه
باج سیبیل نمی‌دادیم به بیمه

دیگه نمی‌خواست دلمون بلرزه
برای خر چراغ همیشه سبزه

قیمت سوخت ثانیه‌ای نمی‌شد
علف دیگه سهمیه‌ای نمی‌شد

نمی‌دادیم پولای چند برابر
برا حمایت از صنایع خر

به لطف مسولای خوب و باهوش!!
نه خر می‌خواس وارد کنیم نه خرگوش

وااای‌ ! که رنگ سفیدش چه شیک بود
تیپ یکش دنده اتوماتیک بود

شاسی بلند داشت برا مایه داری
چند مدلْ یابوهای سواری

آموزش و تصدیق دو نمی‌خواست
شیش ماه یه بار پلاک نو نمی‌خواست

می‌رفت با چارتا نعل سفت و ساده
نه چرخایی که عمرشون به باده

کوچه خیابونامونم  تمیز بود
به پاهاشون اگر که پنبه ریز بود

درسته که تند نمی‌رفت با تِیْک آف
اما می‌شد‌ نگاه کنیم به اطراف

می‌شد بفهمیم که رو ابرا نیستیم
تو روی مردم نباید بایستیم

کولر نداشت که شیشه رو ببندیم
به درد گرما خورده‌ها بخندیم

رو پالونش اونم با بار گندم
لم نمی‌شد داد - بی خیال مردم -


   *   *   *

کاشکی می‌شد بازم رو خر بشینن
شاید که زیر پاشونم ببینن

 

  • قاسم صرافان

مسافر

          یک ساله شد

این هم شعری به بهانه ی یک سال با شما بودن

 

با شما راحت است چقدر در این
شهر بی پرده‌ی مجازیتان
یک «مسافر» که ماندگارش کرد
گرمیِ میهمان نوازیتان

 

یک «مسافر» که آمد و کم کم
اهل این شهر پاک و خلوت شد
صاحب خانه‌ای کنار شما
آخر کوچه‌ی صداقت شد

 

چه سحرها که جستجو کردم
اسمتان را میان پنجره‌ تا
بزنم شاعرانه پیوندی
قلب خود را به قلبتان گره تا...

 

شعرهایم پر از نگاه شماست
بس که بی ادعا نظر دادید
و میان شما شدم تکثیر
تا به من با گلی خبر دادید

 

با پیامِ بروزتان روزم
در شب غصه‌هایتان بی‌تاب
هدیه‌ام قدر یک غزل نور است
مثل یک کرم کوچک شبتاب

 

پشت این موج‌واره‌ها شهری است
قایقی بی قرار می‌سازیم
و برای قدم قدم تا صبح
واژه‌ واژه قطار می‌سازیم

 

صفر و یک ها چنین رقم خوردند
که در این صفحه ی مجازیمان
برسند آخرش به هم یک روز
جاده خطهای نا موازیمان

 

  • قاسم صرافان